دسترسی آسان به مطالب: بهمنی-شریعتی-شهریار-شفیعی کدکنی

دکتر علی شریعتی
شهریار-محمد حسین بهجت تبریزیشهریارشفیعی کدکنیمحمد رضا شفیعی کدکنی

شعر پابوس محمد علی بهمنی

شرمنده‌ام كه همت آهو نداشتم

                           شصت و سه سال راه به اين سو نداشتم

اقرار می‌كنم كه من  اين های و هوی گنگ -

                            ها داشتم هميشه ولی هو نداشتم

جسمی معطر از نفسی گاه داشتم

                            روحی به هيچ رايحه خوشبو نداشتم

فانوس بخت گم‌شدگان هميشه‌ام

                            حتی برای ديدن خود سو نداشتم

وايا به من كه با همه ی هم زبانی‌ام

                            در خانواده نيز دعاگو نداشتم

شعرم صراحتی‌ست دل‌آزار، راستش

                            راهی به اين زمانه‌ی نه تو نداشتم

نيشم هميشه بيشتر از نوش بوده است

                            باور نمی‌كنيد كه كندو نداشتم؟!

می‌شد كه بندگی كنم و زندگی كنم

                            اما من اعتقاد به تابو نداشتم

آقا شما كه از همه‌كس باخبرتريد

                        من جز سری نهاده به زانو نداشتم

خوانده و يا نخوانده به پابوس آمدم؟

                            ديگر سوال ديگری از او نداشتم

محمد علی بهمنی



مطالب مرتبط:


***زندگی نامه محمد علی بهمنی***

تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت ( محمد علی بهمنی)

آمده‌ام با عطش سالها ... محمد علی بهمنی

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست... محمد علی بهمنی...

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟ *** محمد علی بهمنی***

لبت نه گوید و پیداست می‌گوید دلت آری/محمد علی بهمنی

غزلی از محمد علی بهمنی/دستی از دور به هرم غزلم داشته باش ...

غزلی از محمدعلی بهمنی/ از زندگی، از این همه تکرار خسته ام ...

باز در جمع تازه ی اضداد+++ محمد علی بهمنی +++

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست ( محمد علی بهمنی) دفتر گاهی دلم برای خودم تنگ می شود


لبت نه گوید و پیداست می‌گوید دلت آری/محمد علی بهمنی


لبت نه گوید و پیــــــداست می‌گــــــــوید دلت آری 

که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

دلت می‌آید آیـــــــــــا از زبــــــانی این همه شیرین 

تو تنهــــــــا حرف تلخی را همیشه بر زبــــان داری

نمی‌رنجم اگر بـــــــــاور نداری عشق نــــــــــابم را

که عــــــــاشق از عیــــار افتاده در این عصر عیاری

چه می‌پرسی ضمیر شعرهـــــــایم کیست آن من

مبـــــــــــادا لحظه‌ای حتی مرا اینگــــــــونه پنداری

تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت 

به شرطی که مـــــــرا در آرزوی خویش نگــــــذاری

چه زیبــــــــــا می‌شود دنیــــــــا برای من اگر روزی 

تو از آنــی که هستی ای معمّـــــــــــا  پرده برداری

چه فرقی می‌کند فریــــــــاد یـــا پژواک جـــــان من

چه من خود را بیـــــــــازارم چه تو خود را بیـــــازاری

صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حـافظ گفت 

 اگر چه بر صدایش زخمهــــــــــا زد تیغ تــــــاتـــاری  

محمد علی بهمنی

غزلی از محمد علی بهمنی/دستی از دور به هرم غزلم داشته باش ...

با تو از خویش نخواندم، که مجابت نکنم

خواستم تشنه ی این کهنه شرابت نکنم

 

گوش کن از من و بر همچو منی گوش مکن

تا که ناخواسته مشتاق عذابت نکنم

 

دستی از دور به هرم غزلم داشته باش

که در این کوره احساس مذابت نکنم

 

گاه باران همه ی دغدغه اش باغچه نیست

سیل بی گاهم و ناگاه خرابت نکنم!؟

 

فصلها حوصله سوزند بپرهیز که تا

فصل پر گریه ی این بسته کتابت نکنم

 

هر کسی خاطره ای داشت ، گرفت از من و رفت

تو بیندیش که تا بیهده قابت نکنم!!

محمد علی بهمنی

***

غزلی از محمدعلی بهمنی/ از زندگی، از این همه تکرار خسته ام ...


از زندگی، از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

 

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

 

دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم

آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام

 

بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

 

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود...

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام...

 

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید...

از حال من مپرس که بسیار خسته ام

 

محمد علی بهمنی

نظر محمدعلی بهمنی درباره حسین منزوی

محمدعلی بهمنی درباره منزوی می‌گوید:

«اگر بخواهیم غزل بعد از نیما را بررسی کنیم باید بگوئیم که هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)  در غزل پلی می‌زند و منوچهر نیستانی از این پل عبور می‌کند و ادامه دهنده این راه حسین منزوی است که طیف وسیعی را به دنبال خود می‌کشد.»


خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست ( محمد علی بهمنی) دفتر گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نه این که مرا شعر تازه ای نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غز
ل شبیه غزل های من شود

چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است

 


محمدعلی بهمنی

بهار بهار (محمدعلی بهمنی) از دفتر امانم بده

بهار بهار

پرنده گفت یا گل گفت؟
خواب بودیم و هیچکی صدایی نشنفت

بهار بهار ...صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود

بهار بهار چه اسم آشنایی
صدات میاد اما خودت کجایی؟

وا بکنیم پنجره ها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟

 بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد

بهار اومد با یه بغل جوونه
عیدو آوورد از تو کوچه تو خونه

(حیاط ما یه غربیل
باغچه ی ما یه گلدون
خونه ی ما همیشه
منتظر یه مهمون)
*
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی

یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود

یادش بخیر بچه گیا چه خوب بود
حیف که هنوز صب نشده غروب بود

آخ که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
*
بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد

چقدر دلم فصل بهارو دوس داشت
وا شدن پنجره ها رو دوس داشت

بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
منو با حس دیگه آشنا کرد

یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد
حیف که همه ش سووال بی جواب شد

دروغ نگم هنوز دلم جوون بود
که صب تا شب دنبال آب و نون بود
*
بهار اومد اما با دست خالی
به یه بغل شکوفه ی خیالی

بهار بهار گلخونه های بی گل
خاطره های مونده اون ور پل

بهار بهار یه غصه ی همیشه
منظره های مات پشت شیشه

بهار بهار حرفی برای گفتن
تو فصل بی حوصلگی شکفتن
*
بهار بهار پرنده گفت یا گل گفت
ما شنیدیم هر کسی خوابه نشنفت

باز در جمع تازه ی اضداد+++ محمد علی بهمنی +++

رنگ سال گذشته را دارد_همه ی لحظه های امسالم

سیصد و شصت وپنج حسرت را_همچنان میکشم به دنبالم


قهوه ات را بنوش وباور کن_من به فنجان تو نمی گنجم

دیده ام در جهان نما چشمی_که به تکرار می کشد فالم


یک نفر از غبار می آید؟مژده ی تازه ی تو تکراریست

یک نفر از غبار آمد وزد_زخمهای همیشه بر بالم


باز در جمع تازه ی اضداد_حال و روزی نگفتنی دارم

هم نمی دانم از چه می خندم،هم نمی دانم از چه می نالم


راستی با هوای شرجی هم_دیدن دوستان تماشایی ست

به غریبی قسم_نمی دانم،چه بگویم_جز این که خوشحالم


دوستانی عمیق آمده اند_چهره هایی که غرقشان شده ام

میو ه های رسیده ای که هنوز_من به باغ کمالشانکالم


آه...چندیست شعر هایم را_جز برای خودم نمی خوانم

شاید از بس صدایشان زده ام_دوست دارند دوستان لالم

آمده‌ام با عطش سالها ... محمد علی بهمنی

آمده‌ام با عطش سالها

                                                                                               

با همه‌ی بی سر و سامانیم

باز به دنبال پریشانیم

 

طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنیم

 

آمده‌ام بلکه نگاهم کنی

عاشق آن لحظه‌ی طوفانیم

 

دلخوش گرمای کسی نیستم

آمده‌ام تا تو بسوزانیم

 

آمده‌ام با عطش سالها

تا تو کمی عشق بنوشانیم

 

ماهی برگشته ز دریا شدم

تا تو بگیری و بمیرانیم

 

خوبترین حادثه می‌دانمت

خوبترین حادثه می‌دانیم؟

 

حرف بزن ابر مرا باز کن

دیر زمانی‌ست که بارانی‌ام


حرف بزن، حرف بزن سالهاست

تشنه‌ی یک صحبت طولانیم

 

ها ... به کجا می‌کشیم خوب من؟

ها ... نکشانی به پریشانیم!

مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تو ... محمد علی بهمنی... گاهی دلم برای خودم تنگ می شود...

مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تو

تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت
اگر چه سِحر صوت ات جذبه ی داوود با خود داشت
بهشت ات سبز تر از وعده ی شداد بود اما
- برایم برگ برگ اش دوزخ نمرود با خود داشت
ببخشای ام اگر بستم دگر پلک تماشا راکه رقص شعله ات در پیچ و تاب اش دود با خود داشت
« سیاوش » وار بیرون آمدم از امتحان گرچه- دل « سودابه » سان ات هر چه آتش بود با خود داشت
مرا با برکه ام بگذار    دریا ارمغان توبگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت

گاهی دلم برایم خودم تنگ می شود ، شاعر محمدعلی بهمنی

برای پر زدن از تو خوشا مرام عقابان::: محمد علی بهمنی:::

برای پر زدن از تو خوشا مرام عقابان


نشسته اند ملخ هاي شك به برگ يقينم

ببين چه زرد مرا مي جوند- سبز ترينم


ببين چگونه مرا ابر كرد – خاطره هايي –

كه در يكايك ِشان مي شد آفتاب ببينم


شكستني شده ام اعتراف مي كنم اما

- ز جنس شيشه ي عمرِ توام مزن به زمينم


براي پر زدن از تو خوشا مرام ِ عقابان

كبوترانه چرا بايد از تو دانه بچينم؟!

***

نمي رسند به هم دستِ اشتياقِ تو و من

كه تو هميشه هماني كه من هميشه همينم


محمد علي بهمني

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست... محمد علی بهمنی...


گفتم : بِدَوَم تا تو همه فاصله ها را

                   تا زود تر از واقعه گویم گله ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

                     در من اثر سخت ترین زلزله ها را

پُر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست

                     از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخیِ نه گفتنمان را که چشیدیم

                    وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

                     یک بار دگر پَر  زدن چلچله ها را

             ...

            یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش

                 بگذار که دل حل بکند مسئله ها را

          محمد علی بهمنی

از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم (شعر محمد علی بهمنی)


با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو

باشد که خستگی بشود شرمسار تو


در دفتر همیشه ی من ثبت می شود

 این لحظه ها عزیزترین یادگار تو


از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم

نفرین به روزگار من و روزگار تو


تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من

 می خواستم که گم بشوم در حصار تو


احساس می کنم که جدایم نموده اند

 همچون شهاب سوخته ای از مدار تو


آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام

خالی تر از همیشه و در انتظار تو


 این سوت آخر است و غریبانه می رود

 تنهاترین مسافر تو از دیار تو


هر چند مثل اینه هر لحظه فاش تر

هشدار می دهد به خزانم بهار تو


اما در این زمانه عسرت مس مرا

ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو


محمد علی بهمنی

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟ *** محمد علی بهمنی***

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

 

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب

بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب



تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه

چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب



تماشایی است پیچ و تاب آتش ها. . . خوشا بر من

که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب



مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب



چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

که این یخ کرده را از بی کسی ها می کنم هرشب



تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب



دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب



کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

که من این واوه را تا صبح معنا می کنم هر شب

تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت ( محمد علی بهمنی)

لبت نه گوید و پیداست می‌گوید دلت آری

که این‌سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

 

دلت می‌آید آیا از زبانی این همه شیرین

تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟

 

نمی‌رنجم اگر باور نداری عشق نابم را

که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیّاری

 

چه می‌پرسی ضمیر شعرهایم کیست، آن من؟

مبادا لحظه‌ای حتی مرا این‌گونه پنداری

 

تو را چون آرزوهایم، همیشه دوست خواهم داشت

به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری

 

چه زیبا می‌شود دنیا برای من! اگر روزی

تو از آنی که هستی ‌ای معمّا پرده برداری

 

چه فرقی می‌کند فریاد یا پژواک، جان من

چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری؟

 

(صدایی از صدای عشق خوش‌تر نیست)- «حافظ» گفت

اگر چه بر صدایش زخم‌ها زد تیغ تاتاری

محمد علی بهمنی

منی که هر نخ من رشته ای ز فریاد است... محمد علی بهمنی...

منی که هر نخ من رشته ای ز فریاد است


به رنگ قالی پا خورده نخ نما شده ام

دگر به چشم تو بی رنگ و بی بها شده ام


در این هوای فراموش کاش میدیدی

چگونه منتظر موریانه ها شده ام


کجاست الفت آن دست های پینه زده؟

که هستی ام بدهد گر چه بوریا شده ام


مرا به خود مگذاری!که سال ها با هم نشسته ایم و منت سخت مبتلا شده ام


منی که هر نخ من رشته ای ز فریاد است
به خاطر تو گره خورده بی صدا شده ام


مرا به چشمه جاری زندگی بسپار

که زیر پای سکون این چنین فنا شده ام

محمد علی بهمنی

آرامشی دوباره مرا رنج می دهد...محمد علی بهمنی

آرامشی دوباره مرا رنج می دهد


امشب غزل! مرا به هوایی دگر ببر

تا هر کجا که می بردت بال و پر ببر

تا ناکجا ببر که هنوزم نبرده ای

این بارم از زمین و زمان دورتر ببر

اینجا برای گم شدن از خویش کوچک است

جایی که گم شوم دگر از هر نظر ببر

آرامشی دوباره مرا رنج می دهد

مگذار در غذابم و سوی خطر ببر

دارد دهان زخم دلم بسته میشود

بازش به میهمانی آن نیشتر ببر

خود را غزل، به بال تو دیگر سپرده ام

هرجا که دوست داری ام امشب ببر ببر

محمد علی بهمنی

یک مرغ دیگر کم شد از این فوج بی پرواز و آواز///محمد علی بهمنی\\\

یک مرغ دیگر کم شد از این فوج بی پرواز و آواز


دلتنگی ام را از غزل این یار دیرینم بپرسید
از همسپار لحظه های تلخ و شیرینم بپرسید

این خنده های بیخودی را بر لبم جدی مگیرید
حال مرا از واژه های شعر غمگینم بپرسید

من خود نمی دانم شما درد مگوی سالها را
از خود که عاجز مانده در یک لحظه تسکینم بپرسید

من زنده ام اما خود این نادیده را باور ندارم
از هرکه این ناباوری را کرده تلقینم بپرسید

باور ندارم از خود این تسلیم بی چون و چرا را
از زندگی از هرچه می خواند به تمکینم بپرسید

یک مرغ دیگر کم شد از این فوج بی پرواز و آواز
دیگر مرا از پنجه خونین شاهینم بپرسید....

محمد علی بهمنی

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود ... محمد علی بهمنی...


گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

از محمدعلی بهمنی


اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم

کسی حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ می شود آری:

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام هایم را

هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را

اشاره ای کنم, انگار کوه کن بودم

من آن زلال پرستم در آب گند زمان

که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

غریب بودم, گشتم غریب تر امّا:

دلم خوش است که در غربتِ وطن بودم