لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری/محمد علی بهمنی
لبت نه گوید و پیــــــداست میگــــــــوید دلت آری
که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
دلت میآید آیـــــــــــا از زبــــــانی این همه شیرین
تو تنهــــــــا حرف تلخی را همیشه بر زبــــان داری
نمیرنجم اگر بـــــــــاور نداری عشق نــــــــــابم را
که عــــــــاشق از عیــــار افتاده در این عصر عیاری
چه میپرسی ضمیر شعرهـــــــایم کیست آن من
مبـــــــــــادا لحظهای حتی مرا اینگــــــــونه پنداری
تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مـــــــرا در آرزوی خویش نگــــــذاری
چه زیبــــــــــا میشود دنیــــــــا برای من اگر روزی
تو از آنــی که هستی ای معمّـــــــــــا پرده برداری
چه فرقی میکند فریــــــــاد یـــا پژواک جـــــان من
چه من خود را بیـــــــــازارم چه تو خود را بیـــــازاری
صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حـافظ گفت
اگر چه بر صدایش زخمهــــــــــا زد تیغ تــــــاتـــاری
محمد علی بهمنی
غزلی از محمد علی بهمنی/دستی از دور به هرم غزلم داشته باش ...
با تو از خویش نخواندم، که مجابت نکنم
خواستم تشنه ی این کهنه شرابت نکنم
گوش کن از من و بر همچو منی گوش مکن
تا که ناخواسته مشتاق عذابت نکنم
دستی از دور به هرم غزلم داشته باش
که در این کوره احساس مذابت نکنم
گاه باران همه ی دغدغه اش باغچه نیست
سیل بی گاهم و ناگاه خرابت نکنم!؟
فصلها حوصله سوزند بپرهیز که تا
فصل پر گریه ی این بسته کتابت نکنم
هر کسی خاطره ای داشت ، گرفت از من و رفت
تو بیندیش که تا بیهده قابت نکنم!!
محمد علی بهمنی
***
غزلی از محمدعلی بهمنی/ از زندگی، از این همه تکرار خسته ام ...
از زندگی، از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود...
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام...
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید...
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
محمد علی بهمنی


