وقتی قیمت گل بیشتر از ماشین می شود...!!!
به قول بروبچ عجب.ajab
۶ عکس زیبا از شاهکارهای چهره ماندگار کشورمان استاد محمود فرشچیان


بیا ادامه مطلب
امام محمد باقر علیه السلام:
کسی که شب قدر را ( با دعا و عبادت خدا ) زنده دارد ،
گناهانش آمرزیده شود ،
گر چه به عدد ستارگان آسمان و سنگینی کوهها و وزن دریاها باشد . / بحارالانوار جلد 98 صفحه 168
پندهایی از صد پند عبید زاکانی
اگر شربتی بایدت سودمند /// ز داعی ستان داروی تلخ پند
به پرویزن معرفت بیخته/// به شهد ظرافت برآمیخته
ایزد تعالی بندگان را مستعد قبول نصایح گردانادو از حفظ این کتاب حظّی وافر ارزانی داراد بمنّه و کرمه:
- ای عزیزان عمر غنیمت شمرید.
- پادشاهی و غنیمت و نعمت در تن ئرستی و ایمنی دانید.
- حاضر وقت باشید که عمر دوباره نخواهد بود.
- هر زمان که نه در خوش دلی و آسایش گذرد به حساب عمر مشمرید.
- متکبران و خودپرستان را آدمی مشمارید.
- هر که پایه و نسب خود فراموش کند از او یاد میاورید.
- دنیا پرستان را آدمی مخوانید.
- طمع از چیز کسان ببُرید تا به ریش جهانیان توانید خندید.
- گِرد در پادشاهان و اتباع ایشان مگردید و عطای ایشان را به لقای دربانان بخشید.
- جان فدای یاران موافق کنید.
- برکت عمر و روشنی چشم و فرح دل در مشاهده ی روی نیکو شناسید.
- کسانی که ابرو ترش کرده و گره در پیشانی آورده و سخن های بجّد گویند و ترش رویان را و گژ مزاجان و بخیلان و درغگویان و بی دینان را لعنت کنید.
- سخن شیخکان زَرّاق ( ریاکار ) سالوس (نیرنگ کار) باور مکنید تا گمراه نشوید و به دوزخ نروید.
- دست ارادن در دامن رندان و یک رنگان پاک باز زنید تا رستگار شوید.
- از همسایگی زاهدان دوری جویید تا به کام دل خود توانید زیست.
- چندان که حیات باقی است از حساب میراث خواران خود را خوش دارید.
- مجرّدی و قلندری را مایه ی شادمانی و اصل زندگانی دانید.
- خود را از بند نام و ننگ برهانید تا آزاد توانید زیست.
- در خانه ی مردی که در او دو زن باشد جمعیت و برکت و خوش دلی مطلبید.
****مواظب باش هیچگاه در پارک قلبت علف هرز حسادت نروید****
علی کریمی + بلند قد ترین پسر ایرانی + بابک معصومی + فردوسی پور (برنامه نود. 90)
علی کریمی در کنار بلندقدترین پسر ایران که در برنامه ماه عسل شرکت کرد. از بلندی قد خودش دچاره عارضه شده بود. مجری ازش پرسید چه آرزویی داری. گفت سه تا آرزو دارم. یکی اینکه سالم باشم. لپ تاپ داشته باشم. و علی کریمی رو از نزدیک ببینم. همون شب علی کریمی یه لپ تاپ براش خرید و رفت به دیدنش و گفت هزینه درمانت هم میدم بری آلمان. هر سه تا آرزوشو برآورده کرد .
.
.
مجموعه حکایات فارسی ، رساله ی دلگشا ، کلیات عبید زاکانی***
1- دهقانی در اصفهان به در خانه ی خواجه بهاالدین صاحب دیوان رفت با خواجه سرای گفت برو خواجه را بگوی که خدا بیرون نشسته است با تو کاری دارد. با خواجه بگفت به احضار او اشارت بکرد .چون درامد پرسید که تو خدایی؟ گفت آری.گفت چگونه؟ گفت حال آن که من پیش دهخدا و باغ خدا و خانه خدا بودم. نوّاب تو ده و باغ و خانه از من به ظلم بستدند خدا بماند.
2- جمعی به دیدن بخیلی رفتند غلام را گفت بیرون رو بگو خواجه مرد. غلام بیامد و گفت . ایشان گفتند ما چندان نشسته ایم که با جنازه ی او همراه باشیم و او را به خاک سپاریم.
3- نحویی در کشتی بود ملّاح را گفت تو علم نحو آموخته ای؟ گفت نه. ضیعت نصف عمرک. ملّاح برنجید . روز دیگر تندبادی برآمد ، کشتی غرق خواست شود . ملّاح او را گفت تو علم شنا آموخته ای؟ گفت نه. گفت لقد ضیعت کل عمرک.
4- رنجوری را سرکه ی هفت ساله فرمودند از دوستی بخواست. گفت دارم اما نمی دهم. گفتند چرا؟ گفت اگر من سرکه به کسی دادمی سال اول تمام شده بودی و به هفت سالگی نرسیدی.
5- روستایی ماده گاوی داشت و ماده خری....خر بمرد . شیر گاو به خر کره می دادند و ایشان را شیر دگر نبود. روستایی روزی گفت خدایا این خر کره را مرگی بده تا عیال من شیر گاو بخورند. روز دیگر در پای گاو رفت. گاو را دید افتاده و مرده، مردک را دود از سر بدر رفت گفت خدایا تو گاو از خر نمی شناسی؟
6- یکی در باغ خود رفت دزدی را پشتواره ای پیاز دربسته دید. گفت در این باغ چه کار داری ؟ گفت بر راه می رفتم ناگاه باد مرا در این باغ انداخت. گفت چرا پیاز برکندی؟ گفت مرا باد می ربود دست در بُنه پیاز زدم از زمین بر آمد. گفت مسلّم/ که (چه کسی) گرد کرد و در پشتواره بست؟ گفت والله من نیز در این فکرم.
7- شخصی دی خانه ی یکی رفت خواست که نماز گذارد . از خداوند خانه پرسید که قبله چون است؟ گفت هنوز من دو سال است که در این خانه ام از کجا دانم که قبله چون است؟
8- قزوینیی انگشتری در خانه گم کرد و در کوچه می جست. گفتند کجا گم کردی؟ گفت در خانه. گفتند پس چرا در کوچه می جویی؟ گفت خانه تاریک است.
9- درویشی در مسجد گیوه در پای نماز می گزارد. دزدی طمع در گیوه کرده بود.گفت ای شیخ با گیوه نماز نباشد. گفت اگر نماز نباشد گیوه باشد.
10- را دندان درد می کرد پیش جراح رفت تا برکند.جراح گفت دو آقچه بده تا برکنم. گفت من یک آقچه بیش نمی دهم. چون مضطّر شد ناچار دو آقچه بداد و سر پیش داشتو دندانی که درست نمود بدان نمود. جراح برکند. قزوینی گفت سهو کردم . آن دندان که درد می کرد بدو نمود.جراح آن نیز برکند. قزوینیی جراح را گفت : می خواستی صرفه از من ببری و دو آقچه از من بستانی. من از تو زیرک تر بودم تو را به بازی خریدم.و کفایت خود چنان کردم که یک دندانم به یک آقچه برآمد.
11- شخصی دعوی نبوت کرد ، او را پیش خلیفه بردند . خلیفه از او پرسید که چه معجز داری؟ گفت معجز من آن است که این زمان هز چه در دل شما می گذرد مرا معلوم است . گفت در دل ما چه می گذرد ؟ گفت در دل شما می گذرد که من دروغ می گویم.
12- خواجه شمس الدین صاحب دیوان، پهلوان عوض را گفت چون باشد که هزار دینار به تو بخشم؟ گفت خواجه اگر عقلی داشته باشی چنین کند.
↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕
***دوستان. این شش بخشی که از حکایات فارسی و ترجمه ی عربی گذاشتم چکیده ای از صد پند عبید زاکانی شاعر قرن هشتم می باشد.برای بهره بردن بیشتر از آثار و مطالب ایشان به کلیات عبید زاکانی ، به اهتمام محمد جعفر محجوب ، زیر نظر احسان یار شاطر ، چاپ قدیمی 1999 مراجعه فرمایید
امام حسن عسگری علیه السلام :
عبادت کردن به زیادی روزه و نماز نیست ،
بلکه (حقیقت) عبادت، زیاد در کار خدا اندیشیدن است .
راهنمایی برای باز کردن عکس های سایت
اگر عکس های سایت باز نمی شوند:
1. می تو ا نید روی عکس راست کلیک کرده و show picture را بزنید.
2. properties عکس رو بگیرید , و آدرس عکس را کپی میکنی و در نوار آدرس، جستجو دوباره را میزنی.
اگه باز نشد که دیگه اون عکس ف.ی.....
مجموعه حکایات فارسی ، رساله ی دلگشا ، کلیات عبید زاکانی
1- جنازه ای به راهی می بردند.درویش با پسر بر راه ایستاده بودند . پسر از پدر پرسید که در این جنازه چیست ؟ گفت آدمی. گفت به کجاش می برند؟ گفت به جایی که نه پوشیدنی باشد و نه خوردنی، نه آب و نی نای و نه هیزم و نه آتش، نه زر و نه سیم، نه بوریا و نه گلیم. گفت بابا مگر به خانه ی ماش می برند.
2- قزوینی با سپری بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود. از قلعه سنگی بر سرش زدند و بشکستند. برنجید گفت ای مردک کوری سپری بدین بزرگی نمی بینی که سنگ بر سر من می زنی.
3- قزوینی را پسر در چاه افتاد . گفت جان بابا به جایی مرو تا من بروم و رسن بیاورم و تو را بیرون کشم.
4- موذّنی بانگ نماز می کردو می دوید. پرسیدند که چرا می دوی؟ گفت که می گوین که آواز تو از دور خوشتر است. می دوم تا آواز خود از دور بشنوم.
5- جُحی در کودکی چند روز مزدور خیاطی بود. روزی استادش کایه ای عسل به دکان آورد و بنهاد و خواست که به کاری رود با جحی گفت در این کاسه زهر است زنهار تا نخوری که در حال هلاک شوی. گفت مرا با آن چه کار است. چون استادش برفت جحی برخاست و وصله ای جامه به نانوا داد و نان بستد و با آن عسل تمام بخورد . چون استاد باز آمد و وصله می طلبید و نمی یافت جحی گفت استاد مرا مزن تا راست بگویم. حال آن که من غافل بودم طراران وصله بربودند . من ترسیدم که تو بیایی و مرا بزنی گفتم زهر بخورم که تا تو باز آیی من مرده باشم . آن زهر که در آن کاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام، باقی تو دانی.
6- دَرِ خانه ی جحی بدزدیدند . او برفت و دَرِ مسجد برکـَند و به خانه می برد. گفتند چرا دَر مسجد برکنده ای؟ گفت دَر خانه ی من دزدیده اند و خداوند این دَر دزد را می شناسد. دزد را به من بسپارد و در ِ خانه ی خود باز ستاند.
7- ابوبکر ربابی بیشتر شب ها به دزدی رفتی . شبی برفت چندان که سعی کرد هیچ نیافت. دستار خود بدزدید و در بغل نهاد. چون در خانه رفت گفت چه آورده ای ؟ گفت دستاری آورده ام. گفت این دستار توست چرا دستار خود دزدیده ای؟ گفت خاموش باش تو ندانی از بهر آن دزدیده ام تا اِدمان ِ (ادامه) دزدیم باطل نشود.
8- جُحی گوسفند مردم می دزدید و گوشتش صدقه می داد. از او پرسیدند این چه معنی دارد؟ گفت ثواب صدقه با بـِـزه (گناه) دزدی برابر گردد و در میانه پیه و دنبه مرا توفیر (مال . نصیب) باشد.
9- مولانا سعدالدین جوهری ، به دیدن شیخ صفی الدین رفت. چون در بزد ، شیخ را انجیری چند پیش نهاده بود.در زیر دستار پنهان کرد و در بگشاد . مگر جوهری ، از شکاف در بدید . چون بنشستند شیخ گفت تو چه کسی؟ گفت: بنده ، مردی ، حافظم. شیخ گفت آیتی بخوان؟ اواز برکشید والزیتون و طور سنین و هذا البلد الامین. شیخ گفت : والتین کجا رفت؟ که تو از زیتون ابتدا کردی؟ گفت در زیر دستار شیخ است.
10- ترسایی، مسلمان می شد. او را پیش محتسب بردند کلمه ی شهادت بر او عرض کرد . چون مسلمان شد محتسب گفت که تو این زمان همچنانی که آن زمان که از مادر زادی ، هیچ گناهی نداری. بعد از شش ماه کسان محتسب او را بگرفتند که تو نماز نمی گذاری و پیش محتسب بردند. محتسب با او خطاب کرد.جواب داد که آن روز نگفتی که امروز از مادر زاده ای؟ گفت بلی. گفت پس کودک شش ماهه چه داند که نماز چه باشد؟
11- مولانا قطب الدین به عیادت بزرگی رفت و پرسید که چه زحمت داری ؟ گفت تبم می گیرد و گردنم درد می کند اما شکر است که یکی دو روز است که تبم پاره ای شکسته است اما گردنم همچنان درد می کند. گفت غم مخور و دل خوش دار که آن نیز در این دو روز شکسته شود.
12- خواجه ای شیخی را به مهمانی برد و بر سر نِهالِی (بستر.تشک)نشاند. دیناری چند در زیر نهالی بود. شیخ آهسته دست کرد و آن را بدزدید. خواجه طلب می کرد نیافت.شیخ گفت از حاضران گمان به هر کس میبری بگو تا از و ی طلب داریم. خواجه گفت ای شیخ من گمان به حاضران می برم و یقین به تو.
13- شخصی با دوستس گفت مرا پنجاه من گندم بود تا مرا خبر شدن موشان تمام خورده بودند. او گفت من نیز پنجاه من گندم داشتم تا موشان را خبر شدند من تمام خورده بودم.
14- قزوینیی در حالت نزع (جان کندن.مردن) وصیت کرد که در شهر ، کرباس کهنه بطلبید و کفن من سازید . گفتند غرض چیست؟ گفت تا چون فرشته سوال و جواب! بیایند پندارند که من مرده کهنه ام زحمت من ندهند.
√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√√
از حکایات فارسی ، رساله ی دلگشا، عبید زاکانی، به اهتمام محمد جعفر محجوب ، زیر نظر احسان یار شاطر، نیویورک سال1999
فقط این را بدانید که اگر قادرید فورا مشکلی را خلق کنید ،
می توانید به همان سرعت
و به سادگی راه حلی را نیز ایجاد کنید!
مجموعه حکایات فارسی ، رساله ی دلگشا ، کلیات عبید زاکانی
1. زنی ، پیش واثق خلیفه ، دعوی پیغمبری کرد. واثق از او پرسید که محمد (ص) پیغمبر بود؟ گفت آری. گفت چون او فرموده است که که لا نبی بعدی ، پس دعوی تو باطل باشد.گفت خواجه ، فرموده است لا نبی بعدی نفرموده است که لانبیه بعدی.
2. پدر جحی سه ماهی بریان به خانه برد . جحی در خانه نبود .مادرش گفت این بخوریم پیش از آنکه جحی بیاید . چون سفره بنهادند جحی در زد. مادرش دو ماهی بزرگ را در زیر تخت پنهان کرد و یکی کوچک به میان اورد .مگر جحی از شکاف در بدید. چون بنشستند پدرش از جحی بپرسید که تو حکایت جحی شنیده ای؟ گفت نه اما از این ماهی بپرسم.سر پیش ماهی برد و از او پرسید و گوش بر دهان ماهی نهاد و گفت این ماهی می گوید من ان زمان کوچک بودم دو ماهی دیگر بزرگتر از من در زیر تخت اند از ایشان بپرس تا بگویند.
3. بنگی را گفتند که خانه ی بنگ سیاه باد. گفت آمین، از دود قلیه ی برنج!
4. مولانا نجم الدین ، بر حافظ سخت گران شنیدی .روزی مولانا غیاث الدین را گفت شنیدم که زنی خواسته ای. گفت سبحان الله تو خود هرگز چیزی نمی شنیدی این خبر چون شنیدی؟
5. سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجانی بورانی پیش آوردند. خوشش آمد گفت بادنجان خوش طعامی است. ندیمی داشت در مدح بادنجان فصلی بپرداخت. چون سیر شد گفت بانجان مضرّ نهاده اند . ندیم باز در مضرّت بادنجان مبالغتی تمام کرد.سلطان گفت ای مردک نه تا این زمان مدحش می گفتی؟ گفت من ندیم توام نه ندیم بادنجان! مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را!
6. ترکی بود به هر حمام که رفتی چون بیرون آمدی حمامی را بگرفتی که تو رختی از آن من دزدیده ای . به جایی رسید که او را در هیچ حمامی نمی گذاشتند.روزی در حمامی رفت و چند کس را گواه گرفت که هر شنقصه ای (ادعا .جور. استقصا) که من با حمامی کنم دروغ باشد.چون به حمام رفت حمامی تمامت جامه های او را به خانه ی خود فرستاد . ترک از حمام بیرون آمد، دعوی نتوانست کرد. ترکش و قربان برهنه در میان بست . گفت ای مسلمانان من خود دعوی نمی توان کرد اما از این حمامی بپرسید که من مسکین چنین به حمام او آمده ام!؟
7. میان رئیس دهی و خطیب دشمنی بود.، رئیس بمرد. چون دفنش کردند خطیب را گفتند تلقینش!؟ بگو ، گفت از بهر این کار دیگری را بطلبید که او از من به غرض شنود.
8. قزوینی خر گم کرده بود ، گِرد شهر می گشت و شکر می کرد. گفتند شکر چرا می کنی؟ گفت از بهر آن که من بر خر ننشسته بودم و گرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودمی.
9. درویشی به در خانه ای برسید ، پاره ای نان خواست، دخترکی در خانه بود گفت نان نیست.گفت قدری سرکه، گفت نیست. گفت چوبی ، هیمه ای، گفت نیست. گفت پاره ای نمک، گفت نیست.گفت کوزه ای آب گفت نداریم، گفت مادرت کجاست؟ گفت به تعزیه خویشاوندان رفته است. گفت چنین که من حال خانه ی شما می بینم ده خویشاوند دیگر می باید که به تعزیت شما آیند.
10. واعظی بر منبر سخن می گفت . یکی از مجلسیان گریه ای سخت می کرد . واعظ گفت ای مردمان صدق از این مرد بیاموزید که این همه گریه به سوز می کند. مرد برخاست و گفت ای مولانا من نمی دانم که تو چه می گویی اما من بزکی سرخ داشتم ، ریش تو به ریش آن بزک می ماند. در این دو روز سَقـَط شد هر گه تو ریش می جنبانی مرا از آن بزک یاد می آید و گریه بر من غالب می شود.
11. خراسانی به نردبان در باغ دیگری می رفت تا میوه دزدد. خداوند باغ بدو رسید گفت در باغ مئ چه کار داری ؟ گفت نردبان می فروشم / گفت نردبان در باغ من می فروشی؟ گفت نردبان از آن من است هرجا که خواهم فروشم.
©ΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞΞ©
از حکایات فارسی ، رساله ی دلگشا، عبید زاکانی، به اهتمام محمد جعفر محجوب ، زیر نظر احسان یار شاطر، نیویورک سال1999
دکتر علی شریعتی:
*- اگر پیاده هم شده است سفر کن ، در ماندن می پوسی
*- استوار ماندن و زیر هر باری نرفتن ، دین من است.
*-آن روز که همه به دنبال چشم زیبا هستند،تو به دنبال نگاه زیبا باش
*- برایت دعا می کنم که ای کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه را که خدا را از تو می گیرد.
*- دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد،آدمی را همواره در پی گم شده اش،ملتهبانه به هر سو می کشاند.

* غروب خاطراتم را به چشمان تو میبندم
که از دریا و از موجش چه مأیوسانه دل کندم *
* من از طرز نگاه تو چه غمگینانه دلتنگم
تو با عشق آمدی اما چرا من با تو می جنگم *
* من از اینگونه بودن ها من از تکرار می خوانم
ک ه بر دنیا و امیالش چه بیهودانه می خندم *
* تبسم رود زیباییست که بر لب میشود جاری
چرا گاهی نمیخندد دل لبریز از سنگم *1
مجموعه حکایات فارسی ، رساله ی دلگشا ، کلیات عبید زاکانی
1- مهدی خلیفه ای نام، در شکار از لشکر جدا ماند. شب به خانه ی اعرابی رسید. اعرابی ماحضری و کوزه ای شراب پیش آورد . چون کاسه ای بخوردند مهدی گفت: من یکی از خواص مهدیم. کاسه ی دوم بخوردند. گفت من یکی از امرای مهدیم. کاسه ی سوم که خورد ، گفت من مهدیم. اعرابی کوزه برداشت گفت: کاسه ی اول خوردی دعوی خدمت گاری کردی و در دویّم دعوی امارت کردی و در سیّم بار دعوی خلافت. اگر کاسه ای دیگر بخوری دعوی خدایی می کنی.
2- جمعی قزوینیان به جنگ ملاحده رفته بودند ، بازگشتند هر یک سر ملحدی به چوب کرده می آورد. یکی پای بر چوب می آورد. پرسیدند که این را که کشت؟ گفت من. گفتند چرا سرش نیاوردی؟ گفت تا من رسیده بودم سرس برده بودند.
3- شخصی دعویی خدایی می کرد. او را پیش خلیفه بردرند. خلیفه گفت پارسال اینجا یکی دعوی پیغمبری کرد او را بکشتند. گفت نیک کردند که او را من نفرستاده بودم.
4- شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که چون است در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار می کردند و اکنون نمی کنند؟ گفت مردم این روزگار را چندان از ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به یاد می آید نه از پیغمبر.
5- شخصی با دوستی گفت مرا چشم درد می کند تدبیر چه باشد ؟ گفت مرا پارسال دندان درد می کرد برکندم.
6- سلطان محمود روزی در غضب بود. طلخک می خواست که او را از آن حال باز اورد. گفت ای سلطان نام پدرت چه بود؟ سلطان برنجید و روی از او بگردانید. طلخک باز برابر رفت و همین سوال کرد. سلطان گفت مردکِ سگِ قلتبان تو با آن چه کار داری؟ گفت : نام پدرت معلوم شد نام پدر پدرت چه بود؟ سلطان بخدید.
7- کـَـلی (کچلی) از حمام بیرون آمد کلاهش دزدیده بودند با حمامی ماجرا می کرد . حمامی گفت تو اینجا امدی کلاه نداشتی. گفت ای مسلمانان این سر از ان سرهاست که بی کلاه به راه تواند برد؟
8- مولانا سعد الدین مولتانی سخت سیاه چرده بود . شبی مست در حجره رفت ، شیشه ی مداد از دیوار اویخته بود. دوش بر ان بزد و بشکست. فرجیی (جامه.لباس) سپید داشت پشتش تمام سیاه شد . صباح فرجی بپوشید و ان سیاهی بپوشیدو ان سیاهی ندید و به درسگاه قطب الدین شیرازی رفت. اصحاب او را با نظر اوردند ، یکی گفت این چه رسوایی است؟ مولانا قطب الدین گفت : این رسوایی نیست عرق مولاناست.
9- در سرای ترکان خاتون خطاییان، در اثنای صورت ها، سه صورت ساخته اند. یکی نشسته و سر به جیب تفکر فرو برده ، یکی یک دست بر سر می زند و به دست دیگر ریش می کـَـنـَـد و یکی رقص می کند. بر بالای اولین نوشته اند که این کس فکر می کند که زن بخواهم یا نه؟ دوم زن خواسته و پشیمان شده . سوم را نوشته اند که این زن طلاق داده است و فارغ شده و مکتوبی به دستش داده اند حاوی این بیت: طاق طرنبین طرنبین طاق / مژده مر آن را که دهد زن طلاق
10- خواجه ای بد شکل ، نایبی بد شکل تر از خود داشت . روزی آیینه داری آینه به دست نایب داد. در انجا نگاه کرد و گفت سبحان الله بسی تقصیر در افرینش ما رفته است . خواجه گفت لفظ جمع مگوی ، بگوی در افرینش من رفته است . نایب آینه پیش داشت، گفت خواجه اگر باور نداری تو نیز در اینه نگاه کن.
مجموعه ای چند از حکایات ترجمه شده ی عربی از رساله ی دلگشای عبید زاکانی
1. اعرابیی را گفتند همانا پیر شدی و عمر خویش به بطالت گذرانیدی. توبه کن و به حج رو. گفت مرا سیم نیست تا بدان حج گزارم. گفتند خانه را بفروش. گفت چون باز گردم کجا بنشینم، و اگر باز نگردم و مجاور شوم خدا نخواهد گفت ای ابله احمق، چرا خانه ی خود را فروختی و به خانه ی من فرو آمودی؟
2. گران جانی، به پرسش بیماری رفت و در بماند. بیمار گفت از بسیاری کسانی که به دیدنم می آیند آزرده شدم. گران جان گفت برخیزم و در ببندم؟ گفت آری ، اما از بیرون.
3. یهودی ار نصرانی پرسید از موسی و عیسی کدام بهتر ؟ گفت عیسی مرده زنده می کرد و موسی مردی را بدید و او را بیفگند و او بمرد.عیسی در گهواره سخن می گفت و موسی پس از چهل سال گفت پروردگارا گره از زبانم بگشای تا سخنم را دریابند.
4. مردی مرغی بریان بر سفره ی یکی از بخیلان بدید که دستی بدان دراز نشدو روز دگر به سفره باز گشت. چون چند روز بدان روش بگذشت مرد گفت عمر این مرغ پس از بسمل شدن درازتر از عمر او در دوران زندگی است.
5. گروهی با هم به سفر رفتند و طفیلیی با ایشان بود . خواستند تا هر یک چیزی از هزینه را بپردازند. یکی گفت نان با من، دیگری گفت گوشت با من، سومی گفت حلوا با من و طفیلی خاموش بود.او را گفتند چه چیز باتوست؟ گفت همراهی هم با من! از گفته ی او بخندیدند و از پرداخت هزینه اش بخشوده داشتند.
6. ظریفی گفت وقتی انسان سقّز می جود معده گوید کیست که در می زند و به درون نمی آید؟
7. روزی مزبد در مسجد ی بود. موذن بانگ برداشت حس علی الصلاة و مردم گرد آمدند. مزبد گفت به خدا اگر می گفت حی علی الزکوة ، از هر ده تن ایشان یکی هم نمی آمد.
8. سپاهیی رو گفتند چرا به جنگ بیرون نشوی؟ گفت به خدای که من یک تن از ایشان نشناسم و آنان نیز مرا نشناسند. دشمنی میان من و ایشان از کجا پدید آمده است!؟
9. سپاهیی را گفتند پیشای و و فلان مقدار زر بستان. اشاره به سر خویش کرد و گفت می ترسم راس المال را از دست بدهم.
10. مردی به خربزه فروشی رسید که فریاد می زد: این خربزه عسل است و این یک قند و آن یک طرب. بدو گفت من بیماری دارم که خربزه ترش هوس کرده است. شایسته است که چنین خربزه ای برای من برگزینی. گفت: پیش خودت بماند، به گفته ی من التفت مکن، تمام اینها سرکه ی اعلاست!!!
11. اعرابیی را گفتند چگونه می گذرانی؟ نه آنچنان که خداوند متعال خواهد و نه چنان که شیطان خواهد و نه چنان که خود خواهم. گفتند چگونه؟ گفت: از آن که خدای تعالی خواهد که عابد باشم و چنان نیستم و شیطان خواهد که کافر باشم و چنان نیستم و خود خواهم که شاد و خوش روزی و دارای ثروت کافی باشم و چنان نیز نیستم.
12. مردی حجاج یوسف را گفت: تو را در خواب چنان دیدم که مگر در بهشت بودی. گفت اگر خوابت درست باشد در آن سرای بیداد بیش از دنیاست.
13. ابونواس گفت سفره ی بی بَقل ( بی سبزی) چون شیخ بی عقل است و مجلس بی ریحان چون درخت بی اَغصان(بی شاخه).
14. گاوی که بار گندم بر پشت داشت بر صوفیی بگذشت . صوفی بانگی بزد . گفتند تو را چه افتاد؟ گفت حلیم را دیدم که بر زمین راه می رفت.
15. روزی انوشیروان به دادرسی نشسته بود . مردی کوتاه قامت روی بدو نهاد و بانگ دادخواهی برداشت. کسری گفت هیچ کس ر کوتاه قامتان نتواند کرد.گفت: شهریارا آن که بر من ستم رانده از من کوتاه تر است. خسرو بخندید و بفرمود تا دادش بدادند.
16. مردی از بام بیافتاد و دو پایش بشکست. مردم بدو در آمدند و حالش بپرسیدند . پون دیدار کنندگان بسیار شدند مرد ملول شد ، قصه ی خود را بر پاره کاغذی بنوشت و چون کسی به پرسیدن او می آمد، آن رقعه را در برابر او می داشت.
17. سپاهیی بی تیر به جنگ گروهی رفت. گفتند تیرت کو؟ گفت از سوی دشمن بیاید.گفتند اگر نیامد؟ گفت آنگاه میان من و ایشان جنگی نباشد.
18. دزدان به خانه ی بوبکر ربابی در آمدند و به طلب و جستجو پرداختند. وی بیدار شد و ایشان را بدید که در خانه می گردند . گفت ای جوان مردان آنچه شما در شب می طلبید ما در روز نیافته ایم. دزدان بخندیدند و بیرون شدند.
19. گویند مزبّد در مسجدی خفته بود و پهلوی او مردی نماز می خواند و در دعای خود می گفت: بار خدایا من به نماز برخواسته ام و این مرد خفته است. مزبد گفت ای مرد خود را شفیع آر و از ما سخن چینی مکن.
20. مردی پیش پزشک رفت و از درد دندان بنالید. پزشک دهانش بگشود و بویی ناخوش به مشامش رسید. بیمار را گفت : این کار من نیست ، کار کنّاسان است.
21. اعرابیی نماز را کوتاه می کرد. گفتندش این کار خوب نیست . گفت : طرف بزرگوار است.
22. مردی دیگری را پرسید دود به چه چیزی دلالت کند ؟ گفت به هیزم تر!
23. مردی جامه ای بدزدید و به بازار برد تا بفروشد و آن را ازو دزدیدند . چون باز آمد گفتند جامه را به چند فروختی ؟ گفت به بهای خرید!
24. هارون الرشید از بهلول گفت از مردم که را بیشتر دوست داری؟ گفت آنکه شکم مرا سیر کند . گفت من شکم تو را سیر میکنم آیا مرا دوست داری؟ گفت دوست داشتن به نسیه نمی شود.
25. روزی جُحی به بازار رفت تا خری بخرد. مردی بدو باز خورد و گفت کجا می روی؟ گفت به میدان تا خری بخرم. گفت بگوی ان شاالله تعالی. گفت اینجا جای ان شاالله تعالی نیست. سیم (پول) در آستین است و خر در بازار. چون به بازار ی رسید طراری (دزدی) بدو زد و سیمش بدزدید. چون بازگشت همان مرد بدو باز خورد و گفت از کجا می آیی؟ گفت از بازار ان شاالله ، درهم هایم به سرقت رفت ان شاالله، خر نخریدم ان شاالله، و به خانه باز می گردم ان شاالله.
26. اَستر( قاطر) را پرسیدند پدرت کیست ؟ گفت اسب خالویی( دایی) من است.
27. زنی را دو شوی (شوهر) مرده بود و با شوی سومین می زیست. مرد بیمار شد و مرگش نزدیک رسید. زن بانگ برداشت ای وای، کجا می روی و مرا به که می سپاری؟ گفت به بدبخت چهارم!
******************************************************************
از ترجمه ی حکایات عربی ، رساله ی دلگشا. به اهتمام محمد جعفر محجوب ، زیر نظر احسان یار شاطر، نیویورک سال 1999
دانلود نیم باز برای کامپیوتر با چت روم
تذکر مهم : متاسفانه نیم باز روم این برنامه را مسدود کرده است.