بیست و چهار بهمن سالروز درگذشت بانو فروغ فرخزاد

بیست و چهار بهمن سالروز درگذشت بانو فروغ فرخزاد

در چنین روزی" بیست و چهارم بهمن ماه 1345 " بانو فروغ فرخزاد در اثر حادثه تصادف در سن 32 سالگی بدرود حیات گفت...شعر زیبای " مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید" به دوست داران فروغ فرخزاد تقدیم می شود.

یاد و نامش گرامی باد...

مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید

در بهـــــاری روشن از امــواج نـــور

در زمستــــان غبــــار آلــــــود و دور

یـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شور

مرگ من روزی فــــرا خــواهد رسید

روزی از این تلـــخ و شیرین روزهـا

روز پـــوچی همچو روزان دگــــــــر

ســــایه ای ز امروزهـــا ، دیروزهــا

دیدگـــــانم همچو دالان هــــای تــــــار

گـــونه هـــایم همچو مرمر هـای سرد

ناگهــــان خـــوابی مرا خـــواهد ربود

من تهی خــــواهم شد از فریــــاد درد

خـاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره کـــه در خــــاکم نهند

آه ... شـــــاید عــــاشقـــــانم نیمه شب

گــــل به روی گـــــور غمنــــاکم نهند

بعد من ، نـــــاگه به یک سو می روند

پـــرده هــــــای تیره ی دنیــــــــای من

چشمهـــــای ناشنـــــاسی می خـــــزند

روی کــــــاغذ هـــا و دفترهـــــای من

در اتــــــاق کــــــــوچکم پـــــا می نهد

بعد من ، بــــا یـــــاد من بیگــــــانه ای

در بـــر آئینه می مـــــاند به جــــــــای

تــــــــار موئی ، نقش دستی ، شانه ای

می رهم از خویش و می مانم ز خویش

هر چه بر جا مــــــانده ویران می شود

روح من چــــون بــادبــان قـــــــــایـقی

در افقهـــــا دور و پنهـــــــان می شود

می شتــــــابد از پـی هم بی شکـــــیب

روزهــــا و هفته هـــــــا و ماه هـــــــا

چشم تــــو در انتظــــــــار نــــــامه ای

خیره می مــــاند بــــه چشم راه هــــــا

لیک دیگــــر پیکـــــر سرد مــــــــــرا

می فشـــــارد خاک دامنگیر خــــاک !

بی تو ، دور از ضربه هـــــای قلب تو

قلب من می پوسد آنجــــــا زیر خــاک

بعد هـــــا نــــــام مرا بــــــاران و بــاد

نــــــرم می شویند از رخســــار سنگ

گور من گمنــــــام می مــــــــاند به راه

فارغ از افســـــانه هـــای نــــام و ننگ


مطالب مرتبط:

سالروز فروغ فرخزاد گرامی باد

شرح حالی کوتاه از مجموعه اشعار فروغ فرخزاد+ یک قطعه شعر

فروغ فرخزاد/برگور لیلی/دیوار/دیوان اشعار

شعر پارسی/دیوان اشعار/اسیر/یادی از گذشته/فروغ فرخزاد

شعر زیبای دریایی از مجموعه اسیر فروغ فرخزاد.

شعر ِ سفر از فروغ فرخزاد



ده دوبیتی از فایز دشتی

** با تشکر از شاگرد عزیزم مجتبی مطوری در تهیه ی این کتاب **

***

برگزیده ای از ده دوبیتی محمد علی فایز دشتی

خبر آمد که دشتستان بهاره

زمین از خون فایز لاله زاره

خبر ، بر دلبر زارش رسانید

که فایز یک تن و دشمن هزاره

***

سر زلف تو جانا لام و میم است

چو بسم الله الرحمن الرحیم است

به هفتاد و دو ملت برده حسنت

قدم از هجر تو ، مانند جیم است

***

اگر صد تیر ناز از دلبر آید

مکن باور که آه از دل برآید

پس از صد سال بعد از فوت فایز

هنوز آواز دلبر دلبر آید

***

از این ره میروی ، رویت به من کن

جوانی کشته ای ، فکر کفن کن

تو فایز کشته ای با تیر مشکان

بنه لب بر لب و جانم به تن کن

***

 

بفرمایید ادامه مطلب

 

ادامه نوشته

شرح مختصری از داستان(منظومه)  ناظر و منظور وحشی بافقی

شرح مختصری از داستان(منظومه)  ناظر و منظور وحشی بافقی

وحشی بافقی منظومه ناظر و منظور را به احتمال زیاد از داستان مهر و مشتری اثر محمد عصار تبریزی ،تقلید کرده است.

"... پادشاه و وزیر بعد سال ها صاحب فرزند میشوند. شاه اسم پسر خود را منظور و وزیر اسم پسرش را ناظر می گذارند.

منظور (پسر شاه) زیباست و بافقی او را همچون دختران وصف می کند.

ناظر و منظور با هم به مکتب میروند اما ناظر دلباخته منظور می گردد.

معلم عشق آن دو را افشا می کند و لذا بین آن دو جدایی پیش می آید ، به منظور زن می دهند و سرانجام منظور شاه میشود و ناظر را وزیر خود می کند."

******

منبع: دکتر سیروس شمیسا. شاهدبازی در ادب فارسی.تهران 1381 . صفحه 222


مطالب مرتبط:


غزل وحشی بافقی/ ز شبهای دگر دارم تب غم بیشتر امشب...

غزل زیبا از وحشی بافقی/راندی ز نظر، چشم بلا دیدهٔ ما را

غزل " باز آ " از وحشی بافقی

شرح اجمالی تاثیر حافظ بر رواج غزل پارسی

شرح اجمالی تاثیر حافظ بر غزل پارسی

غزل عارفانه و عاشقانه در آغاز قرن ششم از سنایی سرچشمه گرفت و آنگاه مانند دو رود موازی در اواخر قرن هشتم به اقیانوس شاعری حافظ ریخت. سبکی که از سنایی آغاز شد ( غزل عارفانه و عاشقانه) و در خاقانی تایید و تثبیت شد ، در حافظ به انتها رسید ، یعنی او مطالب عارفانه و عاشقانه را به عالی ترین وجهی در هم آمیختو در معنی و لفظ جادو کرد.حافظ دقیقا مولوی و سعدی یعنی نمایندگان تمام عیار غزل عارفانه و عاشقانه است.

حافظ به آثار گذشتگان و معاصران توجه بسیار داشته است، و مضامین آن ها را اخذ کرده اما چون شاعری صاحب سبک بود در شعر او خام نماندند.


بفرمایید ادامه مطلب

ادامه نوشته

صنایع ادبی در شعر حافظ

حرفهای تازه، مضمونهای بی سابقه، و اندیشه هایی که رنگ اصالت و ابتکار دارد در کلام حافظ همه جا موج می زند. حتی عادی ترین اندیشه ها نیز در بیان او رنگ تازگی دارد. این تازگی بیان، در بعضی موارد نتیجه ی یک نوع صنعتگری مخفی است. مناسبات لفظی البته شعر وی را رنگ ادیبانه می دهد و آشنایی با لغت و علوم بلاغت وی را در این کار قدرت بیشتر می بخشد. مراعات نظیر هم لطف و ظرافتی به کلام او می افزاید. وقتی بخاطر می آورد که زلف معشوق را عبث رها کرده است، این را یک دیوانگی می بیند و حس می کند که با چنین دیوانگی هیچ چیز برای او از حلقه ی زنجیر مناسبتر نیست. با چه قدرت و مهارتی این الفاظ را در یک بیت آورده است! جایی که از دانه ی اشک خویش سخن می گوید به یاد مرغ وصل می افتد، و آرزو می کند که کاش این مرغ بهشتی به دام وی افتد. یک جا در خلوت یک وصل بهشتی از معاشران می خواهد، گره از زلف یار باز کنند و به مناسبت زلف یار که در تیرگی و پریشانی رازناک خود به یک قصه می ماند – از آنها می خواهد تا شب را با چنین قصه ای دراز کنند.

معاشران گره از زلف یار باز کنید

شبی خوش است به این قصه اش دراز کنید
   

 آیا همین زلف یار به یک شب نمی ماند – به یک شب خوش؟ درست است که شب را یک قصه کوتاه می کند اما با یک چنین قصه ای که خود رنگ شب و درآشفتگی شب را دارد می توان یک شب خوش را دراز کرد. مناسبت زلف و قصه در شعر حافظ مکرر رعایت شده است و ظاهراً آنچه در هر دو هست ابهام و پریشانی است . حافظه ی کم نظیری که تداعی معانی را در ذهن او به شکل معجزه آسایی درمی آورد وسیله ی خوبی است برای صنعت گرایی او.

بفرمایید ادامه مطلب....

ادامه نوشته

کتاب شازده کوچولو.... آنتوان دو سنت‌اگزوپری ترجمه احمد شاملو

شاهزاده کوچولو همین جوری سلام کرد.
مار گفت: - سلام.
شاهزاده کوچولو پرسید: - روی چه سیّاره‌ئی پایین آمده‌ام؟
مار جواب داد: -روی زمین، در قارهٔ آفریقا.
عجب! پس روی زمین انسان به‌هم نمی‌رسد؟
مار گفت: -این جا کویر است. توی کویر کسی زندگی نمی‌کند. زمین بسیار وسیع است.
شاهزاده کوچولو روی سنگی نشست و به‌آسمان نگاه کرد. گفت: -از خودم می‌پرسم ستاره‌ها برای این روشنند که هر کسی بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند؟... اخترک مرا نگاه! درست بالاسرمان است... امّا چه قدر دور است!
مار گفت: - قشنگ است. این جا آمده‌ئی چه کار؟
شاهزاده کوچولو گفت: -با یک گُل بگومگویم شده.
مار گفت: - عجب!
و هر دوشان خاموش ماندند.
دست آخر شاهزاده کوچولو در آمد که: - آدم‌ها کجاند؟ تو کویر، آدم یک خورده احساس تنهائی می‌کند.
مار گفت: - پیش آدم‌ها هم احساس تنهائی می‌کنی.


بخشی از کتاب شازده کوچولو.... آنتوان دو سنت‌اگزوپری ترجمه احمد شاملو

عکس‌هایی که فرزند نیما یوشیج منتشر کرد

عکس‌هایی که فرزند نیما یوشیج منتشر کرد

شراگیم یوشیج فزند نیما یوشیج بنیانگذار شعر نوی فارسی به مناسبت 21 آبان‌ سالروز تولد نیما، عکس‌هایی را از پدرش در یکی از شبکه‌های ‌اجتماعی منتشر کرده‌است. نیما سال 1274 در یوش از توابع کجور و بلده استان مازندران به ‌دنیا آمد.




نیما یوشیج در روستای یوش خواندن و نوشتن را آموخت. بعدها به تهران آمد، به مدرسه‌ سن لویی فرستاده شد و به تشویق نظام وفا به سرودن شعر پرداخت.




شراگیم یوشیج

***




نیما یوشیج در کوهستان‌های یوش

***

نیما یوشیج درکنار فرزندش شراگیم در منزل تجریش تهران
***




منبع : خبر آنلاین

داستان های شاهنامه/داستان به چاه افتادن بیژن محبوب منیژه به دست افراسیاب

بیژن در جامِ گیتی‌نما

به رستم یكی نامه فــرمــود شــاه

نوشتن زمهتر سـوی نیــك خــواه

چـو این نامة من بخــوانــی مپــای

به زودی تو با گیو خـیز، انــدر آی

چنان چـون ببــایــد بســازی نــوا

مگر بیــــژن از بنــد یـابــد رهــا

***

داستان ِ بیژن به آنجا رسید که با حیله دوستش گرگین ، برای تماشای جشن ،به مرز توران رفت و در آنجا با دختر ِ افراسیاب آشنا شد.

نگهبانان به شاه ِ توران خبر دادند که پهلوان ایرانی در جشن ِ منیژه حضور یافته است. افراسیاب خشمگین شد و فرمان داد بیژن را دستگیر کرده ، دریک چاه اورا وارونه بیاویزند.

به گرسیوز آنگه بفـرمـــود شـــاه

كه بند گران ساز و تاریــك چــاه

داستانسرای شاهنامه در ادامه داستان آورده است :

گرگین ، هفته‌ای چشم به راه بیژن ماند، اما چون خبری نیامد، ازکار ِ خود پشیمان شد.

نخست اسب بیژن را به سوی ایران فرستادو روز بعد خود ، شرمگین به شهر رسید. هنگامی که گیو را دید، از اسب پایین آمد و در مقابل پدرِ بیژن( گیو ) زانو زد. گیو كه این حال را دید. بیهوش به زمین افتاد و وقتی که به هوش آمد خاك بر سر مالیدو جامه بر تن پاره كرد.

چـــو گفتـار گرگین آمد به گوش

زاسپ انـدر افتاد ، از او رفت هوش

به خـاك اندرون شد سرش ناپدید

همـــه جــامــة پهــلــوی بـردرید

***

کیخسرو پادشاه ، یک جام داشت که هر زمان در آن نگاه می کرد از اَسرا ر ِ پنهانِ عالم آگاه می شد.

اکنون «جام ِگیتی‌نما» را به دست گرفت و به جست‌وجوی بیژن پرداخت. ناگاه بیژن را در چاهی آویزان و سرنگون دید كه دختری خوب چهره به فرمان او ایستاده است. دل‌شاد شد، خندید و به گیو خبر داد كه دل شاد كن، بیژن زنده است ، و لی در چاهی گرفتار شده ، دختری زیبا روی به پرستاری او ایستاده و نجات اوبه دست ِ رستم است .

***

شاه مشکل را با رستم گفت و چارة كار پرسید .

رستم پاسخ داد:« كلید این بند فریب است. من و هفت پهلوان با لباس بازرگان به توران می‌رویم . برای این کار هزار مرد جنگجو، صد شتر نقره ، صد شتر زر همراه با گوهر و یاقوت فراوان برای كار نیاز است.»

كیخسرو بر این تدبیر خنده كرد، درهای گنج را گشود تا رستم آنچه می‌خواهد انتخاب كند.

روز بعد رستم پیشاپیش هفت پهلوان و هزار مرد سپاهی با كاروان حركت كرد، پهلوانان گلیم بر تن كرده و شهر به شهر كاروان را كشاندند تا كاروان به شهر توران رسید.

منیژه که خبر از کار وانِ ایرانی شنید ، سراسیمه به نزد ِكاروان آمد و از مردِ بازرگان احوال گیو و گودرز و رستم را پرسید، مرد بازرگان (رستم ) او را با خشم از خود دور كرد، اما منیژه احوال بیژن را گفت و خواهش كرد زمانی كه كاروان به ایران بازگشت از احوال ِ او به گودرز و گیو خبر برساند. چنین بود که بازرگان منیژه را شناخت و از او خواست شب هنگام بر سرِ آن چاه، آتش روشن كند تا در تاریکیِ شب ، راه را پیدا کنند.با این تدبیر بیژن را یافت و از چاه نجات داد:

بینداخت رستم به زندان كمند

بــرآوردش از چــاه بــا پــای بند

رستم منیژه را به سوی ایران فرستاد و همراه پهلوانان به كاخ افراسیاب حمله برد . همان شب افراسیاب که غافلگیرشده بود ، از كاخ فرار كرد. اما بسیاری از نگهبانان وسپاهیان ِتوران زمین كشته شدند،

بـرفت تــا بــه درگاه افــراسیـاب

بــه هنگام سستی و آرام و خـواب

سران را بسی سر جــدا شد زتــن

پـر از خاك ریش و پر از خون دهن

رستم تخت و فرش و گنج افراسیاب را میان سپاهیان تقسیم كرد. سپس به ایران بازگشت.

منبع: iranboom.ir


شخصیت و اخلاق و رفتار کوروش کبیر ( ذوالقرنین ) از دیدگاه بزرگان

کوروش کبیر از دیدگاه بزرگان

 

در این جا نظر برخی از پرفسورها و مورخان را در مورد کوروش، می خوانیم:

 

پروفسور ایلیف مدیر موزه لیورپول انگلستان:

در جهان امروز بارزترین شخصیت جهان باستان کوروش شناخته شده است. زیرا نبوغ و عظمت او در بنیانگذاری امپراطوری چندین دهه ای ایران مایه ی شگفتی است. آزادی به یهودیان و ملت های منطقه و کشورهای مسخر شده که در گذشته نه تنها وجود نداشت بلکه کاری عجیب به نظر می رسیده است از شگفتی های اوست.

 

دکتر هانری بر دانشمند فرانسوی:

این پادشاه بزرگ یعنی کوروش هخامنشی برعکس سلاطین قسی القلب و ظالم بابل و آشور بسیار عادل و رحیم و مهربان بود زیرا اخلاق روح ایرانی اساسش تعلیمات زرتشت بوده است. به همین سبب بود که شاهنشاهان هخامنشی خود را مظهر صفات نیک می شمردند و همه قوا و اقتدار خود را از خداوند دانسته و آن را برای خیر بشر و آسایش و سعادت جامعه انسان صرف می کردند.

ادامه نوشته

داستان های شاهنامه/ماجرای به دنیا آمدن تهمتن ،  رستم دستان

به دنیا آمدن رستم

گفته‌اند رستم جهان پهلوان ایران با انجام عمل سزارین به دنیا آمده‌است. این اتفاق را برای سزار قیصر روم در جهان باستان نیز نقل می‌کنند. درباره چگونگی به دنیا آوردن رستم در اشعار حکیم ابوالقاسم فردوسی آمده که رودابه همسر زال دچار درد شدید زایمان گردید و نتوانست طفل را به دنیا آورد. به دستور سیمرغ یک روحانی و طبیب را بر بالین رودابه آوردند. در این عهد روحانیون و موبدان علاوه بر انجام وظایف دینی، پزشکی نیز می‌کردند و بدین جهت وی در درمان‌ها دارو و ادعیه به کار می‌برد. طبیب ابتدا رودابه را با خوراندن شراب قوی بیهوش کرد. آنگاه در حالت بیهوشی پهلویش را شکافت و پس از آن رحمش را درید. سپس سر جنین که به طرف راه طبیعی خروج (فرج) بود برگردانیده و آن را از رحم خارج نمود. دوباره محل پارگی رحم و شکم را بخیه زد. بعد از دوختن برای آن که محل بخیه عفونی نشود به آن مرهم ضد عفونی کننده و التیام بخش مالید. مرهم مزبور را نیز از مخلوط مشک ساییده شده و شیر تهیه کرده بودند. بدین ترتیب رستم سالم به دنیا آمد و مادرش رودابه نیز زنده ماند.

... به بالین رودابه شد زال زر
پر از آب رخسار و خسته جگر
همان پر سیمرغش آمد به یاد
بخندید و سیندخت را مژده داد
یکی مجمر آورد و آتش فروخت
وزآن پر سیمرغ لختی بسوخت
هم اندر زمان تیره گون شد هوا
پدید آمد آن مرغ فرمانروا
چو ابری که بارانش مرجان بود
چه مرجان که آرایش جان بود
ستودش فراوان و بردش نماز
بر او کرد زال آفرین دراز
چنین گفت با زال سیمرغ کاین غم چراست
به چشم هژبر اندرون نم چراست
...

بیاور یکی خنجر آبگون
ز دل بیم و اندیشه را پست کن
نخستین به می ماه را مست کن
ز دل بیم و اندیشه را پست کن
تو منگر که بینا دل افسون
به صندوق تا شیر بیرون کند
بکافد تهی گاه سرو سهی
نباشد مراو را ز درد آگهی
وزو بچهٔ شیر بیرون کشد
همه پهلوی ماه در خون کشد
وز آن پس بدوزد آن کجا کرد چاک
ز دل دور کن ترس و تیمار و باک
گیاهی ست که گویمت با شیر و مشک
بکوب و بکن هر سه در سایه خشک


برگرفته از :

ویکی پدیا

یکی از شعرای فوق العاده ی فریدون مشیری



اشكي در گذرگاه تاريخ

از همان روزي كه دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون هابيل
از همان روزي كه فرزندان آدم
زهر تلخ دشمني در خون شان جوشيد
آدميت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزي كه يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ
آدميت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانيت است
سينه دنيا ز خوبي ها تهي است
صحبت از آزادگي پاكي مروت ابلهي است
صحبت از موسي و عيسي و محمد نابجاست
قرن موسي چمبه هاست
روزگار مرگ انسانيت است
من كه از پژمردن يك شاخه گل
از نگاه ساكت يك كودك بيمار
از فغان يك قناري در قفس
از غم يك مرد در زنجير حتي قاتلي بر دار
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام زخهرم در پياله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
واي جنگل را بيابان ميكنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان ميكنند
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نامردان با جان انسان ميكنند
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيسم
فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور
در ميان مردمي ب ا اين مصيبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است

***

***

کلید واژه : فریدون.فریدون مشیری.اشعار فریدون مشیری.شعر نو.

حکایت منثور دزد دهل زن از مثنوی معنوی مولوی

دزد دهل زن
دزدي در نيمه شب, پاي ديواري را با كلنگ مي‌كَنَد. تا سوراخ كُنَد و وارد خانه شود. مردي كه نيمه شب بيمار بود و خوابش نمي برد صداي تق تق كلنگ را مي‌شنيد. بالاي بام رفت و به پايين نگاه كرد. دزدي را ديد كه ديوار را سوراخ مي‌كند. گفت: اي مرد تو كيستي؟ دزد گفت من دُهُل زن هستم. گفت چه كار مي‌كني در اين نيمه شب؟
دزد گفت: دُهُل مي‌زنم. مرد گفت: پس كو صداي دُهُل ؟ دزد گفت: فردا صداي آن را مي‌شنوي. فردا از گلوي صاحبخانه صداي دُهُل من بيرون مي‌آيد.
***

خلاصه ای از سه داستان* سه تفنگدار الکساندر دوما*فاوست اثر گوته*گوژپشت نتردام ويکتور هوگو*

کتاب سه تفنگدار:
در کتاب سه تفنگدار سه شخصيت اصلي به نام‌هاي آتوس، آراميس، پورتوس وجود دارد. اين سه شخصيت با هم دوست هستند و در اتفاقي ناگهاني و در جريان يک دوئل، تفنگدار چهارم با نام دارتانيان نيز به آنها مي‌پيوندد و دوستي محکمي‌ را با هم برقرار مي‌کنند.
، نويسنده اين کتاب با ترکيب شخصيت‌هاي واقعي تاريخ فرانسه و شخصيت‌هاي ساخته خيال خود داستان‌هاي جالبي را خلق کرده است.
اين رمان قهرماني‌ها و دلاوري‌هاي سه تن از تفنگداران لويي سيزدهم به نامهاي آتوس که با نام واقعي (آرمند دو سيلگ آتوس)، پورتوس (ايساک دو پورتو)، آراميس (هنري آراميتز) و همچنين دارتانيان (چارلز دو باتز دو کستلمور) که در سال 1673 در گذشت.


***

فاوست، دانشمند ديوانه:
فاوست اثر گوته نويسنده آلماني است. فاوست داستان يک دانشمند است که تمام عمر خود را صرف علم کرده است اکنون شيطان به او پيشنهاد جواني و عشق مي‌دهد و در عوض روح فاوست را طلب مي‌کند....
بسياري از عارفان معتقد هستند که انسان‌هاي زيادي، عمل فاوست را انجام مي‌دهند و اين داستان تنها يک افسانه يا حاصل روياي يک نويسنده نبوده است.

***

گوژپشت نتردام، کازيمودو :
گوژپشت نتردام يکي از شاهکارهاي ادبي ويکتور هوگو نويسنده فرانسوي مي‌باشد.
در اين کتاب گوژ پشتي به اسم کازيمودو وجود دارد که ناقوس زن يک کليساست. هوگو اين کتاب را در سال 1820 نوشته است و در آن سالها در کليساي جامع يک گوژپشتي همانند انساني که هوگو توصيف مي‌کند در تاريکي‌هاي اين کليسا در رفت و آمد بوده است.

داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌(شعر عاشقانه) ایرج میرزا

داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌(شعر عاشقانه)

داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌
كه‌ كند مادر تو با من‌ جنگ‌

هركجا بیندم‌ از دور كند
چهره‌ پرچین‌ و جبین‌ پر آژنگ‌

با نگاه‌ غضب‌ آلود زند
بر دل‌ نازك‌ من‌ تیر خدنگ‌

مادر سنگ دلت‌ تا زنده‌ است‌
شهد در كام‌ من‌ و تست‌ شرنگ‌

نشوم‌ یكدل‌ و یكرنگ‌ ترا
تا نسازی‌ دل‌ او از خون‌ رنگ‌

گر تو خواهی‌ به‌ وصالم‌ برسی‌
باید این‌ ساعت‌ بی‌ خوف‌ و درنگ‌

روی‌ و سینه‌ تنگش‌ بدری‌
دل‌ برون‌ آری‌ از آن‌ سینه‌ تنگ‌

گرم‌ و خونین‌ به‌ منش‌ باز آری‌
تا برد زآینه‌ قلبم‌ زنگ‌

عاشق‌ بی‌ خرد ناهنجار
نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بی‌ عصمت‌ و ننگ‌

حرمت‌ مادری‌ از یاد ببرد
خیره‌ از باده‌ و دیوانه‌ زبنگ‌

رفت‌ و مادر را افكند به‌ خاك‌
سینه‌ بدرید و دل‌ آورد به‌ چنگ‌

قصد سرمنزل‌ معشوق‌ نمود
دل‌ مادر به‌ كفش‌ چون‌ نارنگ‌

از قضا خورد دم‌ در به‌ زمین‌
و اندكی‌ سوده‌ شد او را آرنگ‌

وان‌ دل‌ گرم‌ كه‌ جان‌ داشت‌ هنوز
اوفتاد از كف‌ آن‌ بی‌ فرهنگ‌

از زمین‌ باز چو برخاست‌ نمود
پی‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌

دید كز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌
آید آهسته‌ برون‌ این‌ آهنگ‌:

آه‌ دست‌ پسرم‌ یافت‌ خراش‌
وای پای‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ‌

*** ایرج میرزا ***

به مژگان سیه ، کردی هزاران رخنه در دینم "حافظ شیرازی"

به مژگان سیه ، کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم ِ بیمارت هزاران درد برچینم!

الا ای همنشینِ دل که یارانت برفت از یاد!
مرا روزی مباد آن دَم که بی یادِ تو بنشینم!
...
...
جهانْ پیر است و بی بنیاد. از این فرهادکُش، فریاد!
که کَرد افسون و نیرنگش ملول از جان ِ شیرینم

ز تابِ آتش دوری، شدم غرقِ عرق چون گُلْ
بیار ، ای باد شبگیری , نسیمی زان عرق چینم

جهانِ فانی و باقی , فدای شاهد و ساقی!
که سلطانی ِ عالَم را طفیلِ عشق می بینم

اگر بر جایِ من غیری گزیند دوست ، حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم!

صَباح الْخیر زد بلبل. کجائی ساقیا ؟ برخیز!
* که غوغا می کُند در سر، *خیال خواب دوشینم

شبِ رحْلَت هم از بستر روم تا قصرِ حورالعین
اگر در وقتِ جان دادن تو باشی شمعِ بالینم

حدیث آرزومندی , که در این نامه ثبت افتاد
همانا بی غلط باشد، که حافظ داد تلقینم!

حکایت خواندنی از مثنوی معنوی مولوی به نام " موسي و چوپان "

موسي و چوپان
حضرت موسي در راهي چوپاني را ديد كه با خدا سخن مي‌گفت. چوپان مي‌گفت: اي خداي بزرگ تو كجا هستي, تا نوكرِ تو شوم, كفش‌هايت را تميز كنم, سرت را شانه كنم, لباس‌هايت را بشويم پشه‌هايت را بكشم. شير برايت بياورم. دستت را ببوسم, پايت را نوازش كنم. رختخوابت را تميز و آماده كنم. بگو كجايي؟ اي خُدا. همة بُزهاي من فداي تو باد.‌هاي و هوي من در كوه‌ها به ياد توست. چوپان فرياد مي‌زد و خدا را جستجو مي‌كرد.
موسي پيش او رفت و با خشم گفت: اي مرد احمق, اين چگونه سخن گفتن است؟ با چه كسي مي‌گويي؟ موسي گفت: اي بيچاره, تو دين خود را از دست دادي, بي‌دين شدي. بي‌ادب شدي. اي چه حرفهاي بيهوده و غلط است كه مي‌گويي؟ خاموش باش, برو پنبه در دهانت كن تا خفه شوي, شايد خُدا تو را ببخشد. حرف‌هاي زشت تو جهان را آلوده كرد, تو دين و ايمان را پاره پاره كردي. اگر خاموش نشوي, آتش خشم خدا همة جهان را خواهد سوخت,
چوپان از ترس, گريه كرد. گفت اي موسي تو دهان مرا دوختي, من پشيمانم, جان من سوخت. و بعد چوپان, لباسش را پاره كرد. فرياد كشيد و به بيابان فرار كرد.
خداوند به موسي فرمود: اي پيامبر ما, چرا بندة ما را از ما دور كردي؟ ما ترا براي وصل كردن فرستاديم نه براي بريدن و جدا كردن. ما به هر كسي يك خلاق و روش جداگانه داده‌ايم. به هر كسي زبان و واژه‌هايي داده‌ايم. هر كس با زبانِ خود و به اندازة فهمِ خود با ما سخن مي‌گويد. هنديان زبان خاص خود دارند و ايرانيان زبان خاص خود و اعراب زباني ديگر. پادشاه زباني دارد و گدا و چوپان هر كدام زباني و روشي و مرامي مخصوصِ خود. ما به اختلاف زبانها و روش‌ها و صورت‌ها كاري نداريم كارِ ما با دل و درون است. اي موسي, آداب داني و صورت‌گري جداست و عاشقي و سوختگي جدا. ما با عشقان كار داريم. مذهب عاشقان از زبان و مذهب صورت پرستان جداست. مذهب عاشقان عشق است و در دين عشق لفظ و صورت مي‌سوزد و معنا مي‌ماند. صورت و زبان علت اختلاف است. ما لفظ و صورت نمي‌خواهيم ما سوز دل و پاكي مي‌خواهيم. موسي چون اين سخن‌ها را شنيد به بيابان رفت و دنبال چوپان دويد. ردپاي او را دنبال كرد. رد پاي ديگران فرق دارد. موسي چوپان را يافت او را گرفت و گفت: مژده مژده كه خداوند فرمود:
هيچ ترتيبي و آدابي مجو هر چه مي‌خواهد دل تنگت, بگو

آیا می دانید های ادبیات ...؟؟؟

آیا می دانید هایی مربوط به ادبیات

آیا می دانید ...

_کلمات در زبان فارسی یا ساده یا غیر ساده یا مرکب ویا ترکیب هستند.

_ کلمه هایی که فقط از یک جزِء معنی دار ساخته شده اند ساده نام دارند.مثال:کتاب

_ اگر یک جزء بی معنی به کلمه های ساده اضافه شود ، به آن کلمه غیر ساده

می گویند. مثال: هنرمند = هنر + مند

_کلمه هایی هم داریم که از دو جزء معنیدار ساخته شده اند به انها کلمه های 

مرکب می گوییم . مثال : سپید رود 

_اگر کلمه های مرکب به وسیله ی یک کسره (إ) یا یک (ی) به یک دیگر اضافه شوند،

یک ترکیب ساخته می شود .مثال : نان داغ ، هوای اتاق

_ ترکیب ها یا موصوف و صفت هستند یا مضاف و مضاف الیه

_ ساده ترین راه شناخت موصوف و صفت از مضاف ومضاف الیه این است که واژه ی

بسیار را وصت قرار دهیم اگر لفضی معنی دار به وجود آمد موصوف وصفت است و اگر

بی معنی شد مضاف و مضاف الیه است. مثال:  خانه ی بسیار علی (مضاف و مضاف الیه)

_ به ترکیب مضاف و مضاف الیه ترکیب اضافی می گویند.

_به ترکیب موصوف و صفت تر کیب وصفی می گویند.

_اگر آخرین حرف موصوف یا مضاف (ا،و،ه) باشد به هنگام ترکیب (ی)به آن اضافه

می شود . مثال: خانه ی علی

آموزش زبان فارسی: شامل جمله.انواع جمله.ساختمان جمله.فعل.ماده فعل

جمله:

انسان هميشه مقصودخود را به صورت جمله بيان مي كند.

جمله ،يك يا مجموع چند كلمه است كه بر روي هم پيام كاملي را از گوينده به شنونده برساند.هرجا كه جمله تمام شود،نقطه اي مي گذاريم.

مثال:ابوعلي سينا از بزرگترين دانشمندان ايران است.

هيچكس به دليل رنگ و نژاد بر ديگري برتري ندارد.

 

انواع جمله:

جمله اي كه خبري را بيان ميكندجمله خبري ناميده ميشود.

مثال:فردا سالگرد پيروزي مردم نيكاراگوئه است.

جمله اي كه درآن پرسشي باشد جمله پرسشي ناميده ميشود.

مثال:فردا چه روزي است؟

جمله اي كه درآن فرماني داده شده است جمله امري خوانده ميشود.

مثال:همه در جاي خود بايستند.

جمله اي كه عاطفه اي را بهمراه داشته باشد جمله عاطفي يا تعجبي ناميده مي شود.

مثال:چه باغ باصفايي!

 

ساختمان جمله

جمله،نهاد،گزاره:

هرجمله به دو قسمت تقسيم مي شود:

قسمت اول،كه درباره آن خبري مي دهيم كه به آن نهاد

مي گوييم.

قسمت دوم ، خبري است كه درباره قسمت اول مي گوييم و آن را نهاد مي ناميم.

مثال:كوروشبابل را فتح كرد .

كوروش=نهاد                     بابل را فتح كرد =گزاره

فعل:

در هر گزاره يك جزء اصلي وجود دارد كه بدون وجود آن جمله ناقص و ناتمام است كه به آن فعل مي گوييم،مثل كلمه گذشت در اين جمله.

مثال:فصل تابستان گذشت.

فصل آن كلمه اي است كه دلالت مي كند بر كردن كاري يا روي دادن امري يا داشتنحالتي در زمان گذشته يا اكنون يا آينده.

گفتيم در گزاره كلمه اصلي فعل است.هر جمله اي بايد فعل داشته باشد عبارتي كه در آن فعل نباشد جمله نيست.

فعل كلمه اي است كه كاري يا حالتي را مي رساند و معني آن با زمان رابطه دارد.

زمان داراي سه مرحله است:

گذشته،اكنون،آينده

اكنون يا حال وقتي است كه در حال گفتن جمله هستيم.

گذشته يا ماضي مرحله اي است كه پيش از گفتن جمله بوده است.آينده يا مستقبل زمان بعد از گفتن جمله است.

فعل علاوه بر زمان بر يكي از سه شخص گوينده ،

شنونده ، ديگركس نيز دلالت دارد.

مثال:در فعل ميروي سه مفهوم وجود دارد:

يكي مفهوم انجام دادن كار كه  رفتن  است،ديگر مفهوم زمان كه در اينجا حال است.سوم مفهوم كسي كه كار رفتن را انجام مي دهد كه در اينجا شنونده يا دوم شخص است.

هر فعل سه مفهوم،كار يا حالت و زمان شخص را در بر دارد.

فعلي كه به يك تن نسبت داده شود،مفرد خوانده مي شود.

مثال:آن مرد با عجله آمد

فعلي كه به بيش از يك تن نسبت دادهه شود،جمع ناميده مي شود.

دانش آموزان با عجله رفتند

با توجه به مسايل مطرح شده مي توانيم صورتهاي فعل

آمدن را درزمان گذشته بنويسيم.

آمدم ـ آمدي ـ آمد

آمديم ـ آمديد ـ آمدند

كه در هر كدام از اين شش صورت مي توانيم علاوه بر زمان ـ شخص و يا نفرد و جمع بودن آن را نيز دريافت كنيم.

پس تعريف هركدام از شش صورت فوق مي تواند به اين صورت بيان شود كه:

آمدم=اول شخص مفرد

آمدي=دوم شخص مفرد

آمد=سوم شخص مفرد

آمديم=اول شخص جمع

آمديد=دوم شخص جمع

آمدند=سوم شخص جمع

درهر فعل جزئي ازآن معني اصلي را در بر دارد و در همه صورتها تغيير نمي كندكه به آن ماده فعل مي گويند،مثلا در همان فعل آمدن جزء آمد در هر شش صورت حضور دارد.

جزء ديگر فعل كه در هر شش صورت حضور دارد.

جزئ ديگر فعل كه در هر صورت با صورت قبل تفاوت دارد

شناسه ناميده مي شود.مثلا در همان فعل آمدن جزء دوم هر صورت شكلي ديگر دارد يعني اين صورتها:

م ـ ي ـ يم ـ يد ـ ند

كه به آنها شناسه مي گوييم،به عبارتي آنها فعل را براي ما شناسه مي كنند كه مربوط به چه شخصي است و مفرد است يا جمع.

ماده فعل:

ماده ماضي ، ماده مضارع

قبلا مطرح كرديم كه ماده فعل،جزئي از فعل است كه در همه صورتها ثابت مي ماند و حالا اضافه مي كنيم كه در زبان فارسي هر فعل دو ماده مختلف دارد كه هر كدام برخي از صورتهاي فعل را مي سازند.

براي مثال فعل نوشتن را در نظر مي گيريم،برخي از صورتهاي اين فعل كه رد گفتار و نوشتار بكار مي بريم اينها

هستند:

نوشتم،مي نوشتم،نوشته ام،نوشته باشم،نوشته بودم،

مي نويسم،بنويس،بنويسيم.

جنانكه ملاحظه مي شود اين صورتها از فعل نوشتن به دو دسته تقسيم شده اند،در دسته اول جزئي كه ثابت است و تغيير نمي كند نوشت است و در دسته دوم نويس ،از نظر زمان فعل هايي كه جزء ثابت آنها نوشت مي باشد،برزمان گذشته دلالت مي كنند و فعل هايي كه جزء ثابت آنها نويس مي باشد،زمانهاي حال و آينده را مي سازند،بهمين دليل ماده صورتهاي اول را ماده ماضي و ماده صورتهاي دوم را ماده مضارع مي ناميم پس در زبان فارسي هر فعلي دو ماده دارد: يكي ماده ماضي و ديگري ماده مضارع همه صورتهايي كه معني حال و آينده از انها بر مي آيد از ماده مضارع ساخته مي شوند.


منبع:http://www.hellomahdi.com/farsi

حکایت منثور خر برفت و خر برفت از مثنوی معنوی مولانا ( مولوی )

خر برفت و خر برفت...


يك صوفي مسافر, در راه به خانقاهي رسيد و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طويله بست. و به جمع صوفيان رفت. صوفيان فقير و گرسنه بودند. آه از فقر كه كفر و بي‌ايمان به دنبال دارد. صوفيان, پنهاني خر مسافر را فروختند و غذا و خوردني خريدند و آن شب جشن مفّصلي بر پا كردند. مسافر خسته را احترام بسيار كردند و از آن خوردني‌ها خوردند. و صاحب خر را گرامي داشتند. او نيز بسيار لذّت مي‌برد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز كردند. صوفيان همه اهل حقيقت نيستند.
از هزاران تن يكي تن صوفي‌اند باقيان در دولت او مي‌زيند
رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگيني آغاز كرد. و مي‌خواند: « خر برفت و خر برفت و خر برفت».
صوفيان با اين ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادي كردند. دست افشاندند و پاي كوبيدند. مسافر نيز به تقليد از آنها ترانة خر برفت را با شور مي‌خواند. هنگام صبح همه خداحافظي كردند و رفتند صوفي بارش را برداشت و به طويله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طويله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولي خر نبود, صوفي پرسيد: خر من كجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو مي‌خواهم.
خادم گفت: صوفيان گرسنه حمله كردند, من از ترس جان تسليم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذيذ را ميان گربه‌ها رها كردي. صوفي گفت: چرا به من خبر ندادي, حالا آن‌ها همه رفته اند من از چه كسي شكايت كنم؟ خرم را خورده‌اند و رفته‌اند!
خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر كنم. ديدم تو از همه شادتر هستي و بلندتر از همه مي‌خواندي خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتي و مي‌دانستي, من چه بگويم؟
صوفي گفت: آن غذا لذيذ بود و آن ترانه خوش و زيبا, مرا هم خوش مي‌آمد.
مر مرا تقليدشان بر باد داد اي دو صد لعنت بر آن تقليد باد
آن صوفي از طمع و حرص به تقليد گرفتار شد و حرص عقل او را كور كرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
1) خانقاه: محلي كه صوفيان در آن زندگي مي‌كردند.
2) سماع: رقص صوفيان
3) دولت: سايه, بخت, اقبال

حکایت خرس و اژدها از مثنوی معنوی مولوی

خرس و اژدها
اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و مي‌خواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد مي‌كرد و كمك مي‌خواست, پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو مي‌شوم و هر جا بروي با تو مي‌آيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند, پهلوان خسته بود و مي‌خواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردي از آنجا مي‌گذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه مي‌كند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستي خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نمي‌كند.
مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را مي‌فريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است.
پهلوان گفت: اي مرد, مرا رها كن تو حسود هستي.
مرد گفت: دل من مي‌گويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي مي‌زند.
پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مي‌نشست و خرس مگس را مي‌زد. باز مگس مي‌نشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمي‌رفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است دشمني و دوستي او يكي است.

دشمن دانا بلندت مي‌كند/ بر زمينت مي‌زند نادانِ دوست