زندگی نامه هاتف اصفهانی و نمونه غزل  وی

هاتف اصفهانی

سید احمد حسینی متخلص به هاتف در اصفهان در قرن دوازده به دنیا آمد.وی  از شاعران دوران زندیه و افشاریه است. اصلیت وی از آذربایجان بوده است.

وی  با آذر بیگدلی و صباحی بیدگلی و رفیق اصفهانی معاصر بود که همگی آنان از شاگردان میر سید علی مشتاق اصفهانی بوده‌اند.

هاتف سرانجام در قم درگذشت. بعضى از تذکره‏ها فوتش را در کاشان و مدفنش را در قم مى‏دانند.

دیوان او شامل قصاید و غزلیات و مقطعات و رباعیات است. ترجیع بند معروف وی که داراى پنج بند و در موضوع وحدت وجود است هاتف رابه حریم استادان بزرگ نزدیک می‌کند.

نمونه ای از غزل هاتف اصفهانی:

جان و دلم از عشقت ناشاد و حزین بادا

غمناک چه می‌خواهی ما را تو چنین بادا

بر کشور جان شاهی ز اندوه دل آگاهی

شادش چو نمی‌خواهی غمگین‌تر ازین بادا

هر سرو که افرازد قد پیش تو و نازد

چون سایه‌ات افتاده بر روی زمین بادا

با مدعی از یاری گاهی نظری داری

لطف تو به او باری چون هست همین بادا

جز کلبهٔ من جائی از رخش فرو نایی

یا خانهٔ من جایت یا خانهٔ زین بادا

گر هست وفا گفتی هم در تو گمان دارم

در حق منت این ظن برتر ز یقین بادا

پیش از هم کس افتاد در دام غمت هاتف

امید کز این غم شاد تا روز پسین بادا

لبت نه گوید و پیداست می‌گوید دلت آری/محمد علی بهمنی


لبت نه گوید و پیــــــداست می‌گــــــــوید دلت آری 

که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

دلت می‌آید آیـــــــــــا از زبــــــانی این همه شیرین 

تو تنهــــــــا حرف تلخی را همیشه بر زبــــان داری

نمی‌رنجم اگر بـــــــــاور نداری عشق نــــــــــابم را

که عــــــــاشق از عیــــار افتاده در این عصر عیاری

چه می‌پرسی ضمیر شعرهـــــــایم کیست آن من

مبـــــــــــادا لحظه‌ای حتی مرا اینگــــــــونه پنداری

تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت 

به شرطی که مـــــــرا در آرزوی خویش نگــــــذاری

چه زیبــــــــــا می‌شود دنیــــــــا برای من اگر روزی 

تو از آنــی که هستی ای معمّـــــــــــا  پرده برداری

چه فرقی می‌کند فریــــــــاد یـــا پژواک جـــــان من

چه من خود را بیـــــــــازارم چه تو خود را بیـــــازاری

صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حـافظ گفت 

 اگر چه بر صدایش زخمهــــــــــا زد تیغ تــــــاتـــاری  

محمد علی بهمنی

غزلی از محمد علی بهمنی/دستی از دور به هرم غزلم داشته باش ...

با تو از خویش نخواندم، که مجابت نکنم

خواستم تشنه ی این کهنه شرابت نکنم

 

گوش کن از من و بر همچو منی گوش مکن

تا که ناخواسته مشتاق عذابت نکنم

 

دستی از دور به هرم غزلم داشته باش

که در این کوره احساس مذابت نکنم

 

گاه باران همه ی دغدغه اش باغچه نیست

سیل بی گاهم و ناگاه خرابت نکنم!؟

 

فصلها حوصله سوزند بپرهیز که تا

فصل پر گریه ی این بسته کتابت نکنم

 

هر کسی خاطره ای داشت ، گرفت از من و رفت

تو بیندیش که تا بیهده قابت نکنم!!

محمد علی بهمنی

***

غزلی از محمدعلی بهمنی/ از زندگی، از این همه تکرار خسته ام ...


از زندگی، از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

 

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

 

دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم

آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام

 

بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

 

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود...

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام...

 

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید...

از حال من مپرس که بسیار خسته ام

 

محمد علی بهمنی

غزل زیبا از وحشی بافقی/دیوان اشعار

راندی ز نظر، چشم بلا دیدهٔ ما را

این چشم کجا بود ز تو، دیدهٔ ما را


سنگی نفتد این طرف از گوشهٔ آن بام

این بخت نباشد سر شوریدهٔ ما را


مردیم به آن چشمهٔ حیوان که رساند

شرح عطش سینهٔ تفسیدهٔ ما را


فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند

این عرصهٔ شطرنج فرو چیدهٔ ما را


هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور

چشم دل از تیغ نترسیدهٔ ما را


ما شعلهٔ شوق تو به صد حیله نشاندیم

دامن مزن این آتش پوشیدهٔ ما را


ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند

خرسند کن از خود دل رنجیدهٔ ما را


با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی

پاشید نمک، جان خراشیدهٔ ما را


***وحشی بافقی***


سرچشمه/هوای تازه/احمد شاملو


سرچشمه
در تاریکی چشمانت را جُستم          
در تاریکی چشم‌هایت را یافتم          
و شبم پُرستاره شد.          
           
□         
          
تو را صدا کردم         
در تاریک‌ترینِ شب‌ها دلم صدایت کرد         
و تو با طنینِ صدایم به سویِ من آمدی.         
با دست‌هایت برایِ دست‌هایم آواز خواندی         
برای چشم‌هایم با چشم‌هایت         
برای لب‌هایم با لب‌هایت         
با تنت برای تنم آواز خواندی.         
          
من با چشم‌ها و لب‌هایت         
                               اُنس گرفتم         
با تنت انس گرفتم،         
چیزی در من فروکش کرد         
چیزی در من شکفت         
من دوباره در گهواره‌ی کودکیِ خویش به خواب رفتم         
و لبخندِ آن زمانی‌ام را         
                          بازیافتم.         
          
□         
          
در من شک لانه کرده بود.         
          
دست‌های تو چون چشمه‌یی به سوی من جاری شد         
و من تازه شدم من یقین کردم         
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم         
و در گهواره‌ی سال‌های نخستین به خواب رفتم؛         
در دامانت که گهواره‌ی رؤیاهایم بود.         
          
و لبخندِ آن زمانی، به لب‌هایم برگشت.         
          
با تنت برای تن‌ام لالا گفتی.         
چشم‌های تو با من بود         
و من چشم‌هایم را بستم         
چرا که دست‌های تو اطمینان‌بخش بود         
          
□         
          
بدی، تاریکی‌ست         
شب‌ها جنایت‌کارند         
ای دلاویزِ من ای یقین! من با بدی قهرم         
و تو را به‌سانِ روزی بزرگ آواز می‌خوانم.         
          
□         
          
صدایت می‌زنم گوش بده قلبم صدایت می‌زند.         
شب گِرداگِردَم حصار کشیده است         
و من به تو نگاه می‌کنم،         
از پنجره‌های دلم به ستاره‌هایت نگاه می‌کنم         
چرا که هر ستاره آفتابی‌ست         
من آفتاب را باور دارم         
من دریا را باور دارم         
و چشم‌های تو سرچشمه‌ی دریاهاست         
انسان سرچشمه‌ی دریاهاست.         
          
۱۳۳۴         
 

فروغ فرخزاد/برگور لیلی/دیوار/دیوان اشعار

بر گور ِ لیلی
 
آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز
           آخر مرا شناختی ای چشم آشنا

چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو
           من هستم آن عروس خیالات دیر پا

چشم منست اینکه در او خیره مانده ای
           لیلی که بود ؟ قصهٔ چشم سیاه چیست ؟

در فکر این مباش که چشمان من چرا
           چون چشمهای وحشی لیلی سیاه نیست

در چشمهای لیلی اگر شب شکفته بود
           در چشم من شکفته گل آتشین عشق

لغزیده بر شکوفهٔ لبهای خامُشم
           بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق

در بند نقشهای سرابی و غافلی
           برگرد ... این لبان من ، این جام بوسه ها

از دام بوسه راه گریزی اگر که بود
           ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها !

آری ... چرا نگویمت ای چشم آشنا
           من هستم آن عروس خیالات دیر پا

من هستم آن زنی که سبک پا نهاده است
           بر گور سرد و خامُش لیلیِ بی وفا

فروغ فرخزاد

بکشت غمزهٔ آن شوخ بی‌گناه مرا /دیوان اشعار/غزلیات/عبید زاکانی

غزل
بکشت غمزهٔ آن شوخ بی‌گناه مرا
  فکند سیب زنخدان او به چاه مرا

غلام هندوی خالش شدم ندانستم
 کاسیر خویش کند زنگی سیاه مرا

دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی
 ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا

هزار بار فتادم به دام دیده و دل
هنوز هیچ نمیباشد انتباه مرا

ز مهر او نتوانم که روی برتابم
 ز خاک گور اگر بردمد گیاه مرا

به جور او چو بمیرم ز نو شوم زنده
اگر به چشم عنایت کند نگاه مرا

عبید از کرم یار بر مدار امید
که لطف شامل او بس امیدگاه مرا

دیوان اشعار/غزلیات/عبید زاکانی

شعر پارسی/دیوان اشعار/اسیر/یادی از گذشته/فروغ فرخزاد

یادی از گذشته  
      
شهریست در کنار آن شط پر خروش
 با نخلهای در هم و شبهای پر ز نور

شهریست در کنارهٔ آن شط و قلب من
 آنجا اسیر پنجهٔ یک مرد پر غرور

شهریست در کنارهٔ آن شط که سالهاست
 آغوش خود به روی من و او گشوده است

بر ماسه های ساحل و در سایه های نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است

آن ماه دیده است که من نرم کرده ام
 با جادوی محبت خود قلب سنگ او

آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق
در آن دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او

ما رفته ایم در دل شبهای ماهتاب
با قایقی به سینهٔ امواج بیکران

بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب
بر بزم ما نگاه سپید ستارگان

بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر
بوسیده ام دو دیدهٔ در خواب رفته را

در کام موج دامنم افتاده است و او
 بیرون کشیده دامن در آب رفته را

اکنون منم که در دل این خلوت و سکوت
 ای شهر پر خروش ، تو را یاد می کنم

دل بسته ام به او و تو او را عزیز دار
 من با خیال او دل خود شاد می کنم

دیوان اشعار/اسیر/یادی از گذشته/فروغ فرخزاد

ای صبح صادقان رخ زیبای مصطفی/دیوان اشعار/غزل خواجوی کرمانی

غزل خواجوی کرمانی


ای صبح صادقان رخ زیبای مصطفی

وی سرو راستان قد رعنای مصطفی


آئینهٔ سکندر و آب حیات خضر

نور جبین و لعل شکر خای مصطفی


معراج انبیا و شب قدر اصفیا

گیسوی روز پوش قمرسای مصطفی


ادریس کو معلم علم الهی است

لب بسته پیش منطق گویای مصطفی


عیسی که دیر دایر علوی مقام اوست

خاشاک روب حضرت اعلی مصطفی


بر ذروه دنا فتدلی کشیده سر

ایوان بارگاه معلای مصطفی


وز جام روح‌پرور ما زاغ گشته مست

آهوی چشم دلکش شهلای مصطفی


خیاط کارخانهٔ لو لاک دوخته

دراعه ابیت ببالای مصطفی


شمس و قمر که لولوی دریای اخضرند

از روی مهر آمده لالای مصطفی


خالی ز رنگ بدعت و عاری ز زنگ شرک

آئینه ضمیر مصفای مصطفی


کحل الجواهر فلک و توتیای روح

دانی که چیست خاک کف پای مصطفی


قرص قمر شکسته برین خوان لاجورد

وقت صلای معجزه ایمای مصطفی


روح الامین که آیت قربت بشان اوست

قاصر ز درک پایه ادنی مصطفی


در برفکنده زهره بغلطاق نیلگون

از سوک زهر خوردهٔ زهرای مصطفی


گومه بنور خویش مشو غره زانک او

عکسی بود ز غره غرای مصطفی


بر بام هفت منظر بالا کشیده‌اند

زین چار صفه رایت آلای مصطفی


خواجه گدای درگه او شو که جبرئیل

شد با کمال مرتبه مولای مصطفی


اشعار پارسی/دیوان اشعار/قطعات/محتشم کاشانی

اشعار پارسی/دیوان اشعار/قطعات/محتشم کاشانی

ای چراغ منتظر سوزان که می‌باید مرا /
بهر برخورداری از هر وعده‌ات عمری دگر

وی خدیو صبر فرمایان که می‌باید تو را /
بینوائی بر در از ایوب صبر اندوزتر

با وجود آن که دست درفشانت مسرفی است /
کز عطای اوست کان در خوف و دریا در خطر

در بنای مستقیم الجود میریزد مدام /
از نی کلکت شکر همچون نبات از نیشکر

محتشم که امسال افلاسش فزونست از قیاس/
 از شما انعام خواهد بیشتر از پیشتر

پیشت آمد به هر حال کردن اندک زری/
با تمنای مطول با متاع مختصر

از برای او به جای زر فرستادی نبات /
تا زبانش دیرتر در جنبش آمد بهر زر

سرکهٔ مفت از عسل با آن که شیرین‌تر بود/
این نبات مفت بود از زهر قاتل تلخ‌تر

محتشم کاشانی