شعر بسیار زیبای "مهدی اخوان ثالث" ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را
عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نستاندیم
دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی آن را زدر خانه براندیم
هر جا گذری غلغله ی شادی و شور است
ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم
آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم
احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم
و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم
من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم
صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم
ماننده افسونزدگان، ره به حقیقت
بستیم و جز افسانه ی بیهوده نخواندیم
از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم
طوفان بتکاند مگر "امید" که صد بار
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم
زمستان
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،
سرها در گریبان است .
کسی سر بر نیارد کرد
پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،
که ره تاریک و لغزان است .
وگر دست ِ محبت سوی کس یاری ،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛
که سرما سخت سوزان است .
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ،
ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمردم !
ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین !
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!
منم من ،
میهمان هر شبت ، لولی وَش مغموم .
منم من ،
سنگ تیپاخورده ی رنجور .
منم ،
دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور .
نه از رومم ،
نه از زنگم ،
همان بیرنگ بیرنگم .
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم .
حریفا !
میزبانا !
میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد .
تگرگی نیست ، مرگی نیست .
صدایی گر شنیدی ،
صحبت سرما و دندان است .
من امشب آمدستم وام بگزارم.
حسابت را کنار جام بگذارم .
چه می گویی که بیگه شد ،
سحر شد ،
بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ،
بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست .
حریفا !
گوش سرما برده است این ،
یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است .
و قندیل سپهر تنگ میدان ،
مرده یا زنده .
به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود ، پنهان است .
حریفا !
رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است .
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .
هوا دلگیر ،
درها بسته ،
سرها در گریبان ،
دستها پنهان ،
نفسها ابر ،
دلها خسته و غمگین ،
درختان اسکلتهای بلور آجین .
زمین دلمرده ،
سقفِ آسمان کوتاه ،
غبار آلوده مهر و ماه ،
زمستان است .
اخوان ثالث
زمستان
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولیوش مغموم
منم من، سنگ تیپاخوردهٔ رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمهٔ ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه میگویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت میدهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما بردهاست این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
چون سبوی تشنه..
از تهی سرشار،
جویبار لحظهها جاریست.
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،
دوستان و دشمنان را میشناسم من.
زندگی را دوست میدارم؛
مرگ را دشمن.
وای، اما – با که باید گفت این؟ - من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن.
جویبار لحظهها جاری.
***مهدی اخوان ثالث***
"غزل"
"رو به هر سویی که رفتم بسته دیدم راه را"
آزمودم هم دراز و دور و هم کوتاه را
من که ازار قوی را هم نمیدارم روا
سالها در سینه کشتم حبس کردم آه را !
بارها میخواستم از دل فغانی برکشم
در بیابانها ولی پیدا نکردم چاه را
چاه ها را نیز پر کرده است توفان ها و سیل
شاکرم اما که در خود گم نکردم راه را
کوهها گاهی صدایم را جوابی می دهند
مغتنم دانم همین غمگین صدای گاه را
کیست کاین غدار عالیجاه را گوید ز من
کاین جهان دیدیست بس بیش از تو عالیجاه را
چشمها را میکنی گریان که قهقاهی زنی
گیرد اخر گریه جای خنده ی قهقاه را
باز هم *امید* نومیدم مکن از راه و راز
ازمودی گر دراز و دور ور کوتاه را
م. امید
کلمات کلیدی:
مهدی اخوان ثالث.م امید.شعر مهدی اخوان ثالث.اشعار م امید.آثار مهدی اخوان ثالث.مجموعه ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم.شعر غزل از غزلیات مهدی اخوان ثالث.معروف به م امید.
غمگین چرا؟
می خوری تا اندکی شادان شوی، غمگین چرا؟
می زنی تا افسر عالم شوی ، تابین چرا؟
می خوری تا شاد باشی چون گل اردیبهشت
زاده ی اسفند ، چشمت ابر فروردین چرا؟
مهدی اخوان ثالث- م امید
کلمات کلیدی:
مهدی اخوان ثالث.م امید.شعر مهدی اخوان ثالث.اشعار م امید.آثار مهدی اخوان ثالث.مجموعه ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم.شعر غمگین چرا؟ از مهدی اخوان ثالث.
* بی صدا *
برای ل...
آبستنکم خفته ، صدا هیچ نیاید
خوابش شود آهسته، صدا هیچ نیاید
یک ساعت اگر شد که چه بهتر، نه ، سه ربعی
او خویش چنین گفته، صدا هیچ نیاید
گو باد بروبد رهش و ابر بشوید
وز شسته و از رفته، صدا هیچ نیاید
ای رعد نغری تو و توفان ، نخروشی
آبستنکم خفته ، صدا هیچ نیاید
مهدی اخوان ثالث
کلمات کلیدی:
مهدی اخوان ثالث.م امید.شعر مهدی اخوان ثالث.اشعار مهدی اخوان ثالث.اشعار م امید.آثار مهدی اخوان ثالث.مجموعه ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم.غزل بی صدا مهدی اخوان ثالث.
خوشا اقلیم خوزستان...
چرا نوشم ؟
چرا نوشم، بگوییدم ، خدا را
که بی ذوق و بد است این ناگوارا
خط جور است و خون دل به هر دور
چه خون کردم ، بگو ساقی، خدا را
***
نه از ایشانم و هستم در ایشان
چنان چون لعل و زر ، در خاک و خارا
از دفتر ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم ...مهدی اخوان ثالث.(م . امید)
عيد آمد و ما خانه ي خود را نتكانديم
گردي نسترديم و غباري نستانديم
ديديم كه در كسوت بخت آمده نوروز
از بيدلي آن را زدر خانه برآنديم
هر جا گذري غلغله ي شادي و شور است
ما آتش اندوه به آبي ننشانديم
آفاق پر از پيك و پيام است، ولي ما
پيكي ندوانديم و پيامي نرسانديم
احباب كهن را نه يكي نامه بداديم
و اصحاب جوان را نه يكي بوسه ستانديم
من دانم و غمگين دلت، اي خسته كبوتر
سالي سپري گشت و ترا ما نپرانديم
صد قافله رفتند و به مقصود رسيدند
ما اين خرك لنگ زجويي نجهانديم
ماننده افسونزدگان، ره به حقيقت
بستيم و جز افسانه ي بيهوده نخوانديم
از نه خم گردون بگذشتند حريفان
مسكين من و دل در خم يك زاويه مانديم
طوفان بتكاند مگر "اميد" كه صد بار
عيد آمد و ما خانه خود را نتكانديم
ما چون دو دريچه روبروي هم
آگاه زهر بگو مگوي هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آينده
عمر آينه بهشت، اما…آه
بيش از شب و روز تير و دي كوتاه
اكنون دل من شكسته و خسته ست
زيرا يكي از دريچه ها بسته ست
نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد
نفرين به سفر، كه هر چه كرد او كرد