شعر نو/میعاد/آیدا در آینه/احمد شاملو

میعاد          

در فراسویِ مرزهای تنت تو را دوست می‌دارم.          
           
آینه‌ها و شب‌پره‌های مشتاق را به من بده         
روشنی و شراب را         
آسمانِ بلند و کمانِ گشاده‌ی پُل         
پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده         
و راهِ آخرین را         
در پرده‌یی که می‌زنی مکرر کن.         
          
□         
          
در فراسوی مرزهای تنم         
تو را دوست می‌دارم.         
          
در آن دوردستِ بعید         
که رسالتِ اندام‌ها پایان می‌پذیرد         
و شعله و شورِ تپش‌ها و خواهش‌ها         
                                           به‌تمامی         
فرومی‌نشیند         
و هر معنا قالبِ لفظ را وامی‌گذارد         
چنان چون روحی         
                    که جسد را در پایانِ سفر،         
تا به هجومِ کرکس‌هایِ پایان‌اش وانهد...         
          
□         
          
در فراسوهای عشق         
تو را دوست می‌دارم،         
در فراسوهای پرده و رنگ.         
          
در فراسوهای پیکرهایِمان         
با من وعده‌ی دیداری بده.         
          
اردیبهشتِ ۱۳۴۳         
شیرگاه         
 

ادبی/شعر نو/اشعار رضا کاظمی


مادر بزرگ!
حنایت رنگ ندارد دیگر.
او که آخرِ قصه قرار بود بیاید
اول قصه رفت!

( رضا کاظمی )

***************

تنهایی،
شاخه‌ی درختی‌ست پشتِ پنجره‌اَم
گاهی لباسِ برگ می‌پوشد
گاهی لباسِ برف
اما، همیشه هست!

************


بوی دلتنگی می دهم!
حتا بهار هم
پیله ی تنهایی م را
به روی پروانه هایش نمی گشاید

*************


پاییز
زنی‌ست زیبا،
با موهای بلند و روبان‌های رنگی
و مردی‌ست تنها،
عابرِ همیشه‌ی خیابانی که
زن از آن گذشته، رفته باشد.

***********


كاش پله‌ برقي‌هاي فرودگاه را برعكس سوار مي‌شدي
به خانه برمي‌گشتيم
در خيابان عاشق مي‌شديم
بعد نوجوان، كودك، نوزاد مي‌شديم
و بعد ...
كاش اصلن به‌دنيا نمي‌آمديم.

**************


زیرِ پنجره‌ی اتاقَ‌م
«مرا ببوس» را می‌خواند
آوازخوانِ کوچه‌های شب.
می‌بوسمَ‌ت
و طرحِ لب‌هایم می‌ماند
روی غبارِ سردِ شیشه!


رضا کاظمی

شعر نو زیبای احمد شاملو

..وقتی که گِرداگِردِ تو را مردگانی زیبا فراگرفته‌اند
یا محتضرانی آشنا که تو را بدیشان بسته‌اند
با زنجیرهای رسمیِ شناسنامه‌ها
و اوراقِ هویت
و کاغذهایی
که از بسیاریِ تمبرها و مُهرها
و مرکّبی که به خوردِشان رفته است سنگین شده است ــ

وقتی که به پیرامنِ تو
چانه‌ها دمی از جنبش بازنمی‌مانَد
بی آنکه از تمامیِ صداها یک صدا آشنای تو باشد، ــ

وقتی که دردها
از حسادت‌های حقیر برنمی‌گذرد
و پرسش‌ها همه در محورِ روده‌هاست...

آری، مرگ انتظاری خوف‌انگیز است؛
انتظاری که بی‌رحمانه به طول می‌انجامد...

یکی از شعرای فوق العاده ی فریدون مشیری



اشكي در گذرگاه تاريخ

از همان روزي كه دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون هابيل
از همان روزي كه فرزندان آدم
زهر تلخ دشمني در خون شان جوشيد
آدميت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزي كه يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ
آدميت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانيت است
سينه دنيا ز خوبي ها تهي است
صحبت از آزادگي پاكي مروت ابلهي است
صحبت از موسي و عيسي و محمد نابجاست
قرن موسي چمبه هاست
روزگار مرگ انسانيت است
من كه از پژمردن يك شاخه گل
از نگاه ساكت يك كودك بيمار
از فغان يك قناري در قفس
از غم يك مرد در زنجير حتي قاتلي بر دار
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام زخهرم در پياله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
واي جنگل را بيابان ميكنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان ميكنند
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نامردان با جان انسان ميكنند
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيسم
فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور
در ميان مردمي ب ا اين مصيبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است

***

***

کلید واژه : فریدون.فریدون مشیری.اشعار فریدون مشیری.شعر نو.

زمستان.مهدی اخوان ثالث

زمستان

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کسی یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آی...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی‌وش مغموم

منم من، سنگ تیپاخوردهٔ رنجور

منم، دشنام پست آفرینش، نغمهٔ ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟

فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده‌است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلت‌های بلور آجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است

چون سبوی تشنه..

از تهی سرشار،

جویبار لحظه‌ها جاریست.

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،

دوستان و دشمنان را می‌شناسم من.

زندگی را دوست می‌دارم؛

مرگ را دشمن.

وای، اما – با که باید گفت این؟ - من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن.

جویبار لحظه‌ها جاری.

***مهدی اخوان ثالث***

هشت کتاب سهراب سپهری. مجموعه زندگی خواب ها. شعر نو . شعر نو باغی در صدا      

باغی در صدا      

  

در باغی رها شده بودم.         
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید.         
آیا من خود بدین باغ آمده بودم         
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟         
هوای باغ از من می گذشت         
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.         
آیا این باغ         
سایه روحی نبود         
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟         
ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد،         
صدایی که به هیچ شباهت داشت.         
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد.         
همیشه از روزنه ای ناپیدا         
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.         
سرچشمه صدا گم بود:         
من ناگاه آمده بودم.         
خستگی در من نبود:         
راهی پیموده نشد.         
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟         
ناگهان رنگی دمید:         
پیکری روی علف ها افتاده بود.         
انسانی که شباهت دوری با خود داشت.         
باغ در ته چشمانش بود         
و جا پای صدا همراه تپش هایش.         
زندگی اش آهسته بود.         
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.         
وزشی برخاست         
دریچه ای بر خیرگی ام گشود:         
روشنی تندی به باغ آمد.         
باغ می پژمرد         
و من به درون دریچه رها می شدم.         


"سهراب سپهری"


کلمات کلیدی: سهراب . سهراب سپهری . اشعار سهراب سپهری . هشت کتاب سهراب سپهری  . مجموعه زندگی خواب ها. شعر نو . شعر نو باغی در صدا      

سهراب سپهری.هشت کتاب.مجموعه مرگ رنگ. شعر نو با مرغ پنهان

سهراب سپهری.مجموعه مرگ رنگ. شعر نو ...


با مرغ پنهان          


حرف ها دارم         
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم         
و زمان را با صدایت می گشایی !         
چه ترا دردی است         
کز نهان خلوت خود می زنی آوا         
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی؟         
در کجا هستی نهان ای مرغ !         
زیر تور سبزه های تر         
یا درون شاخه های شوق ؟         
می پری از روی چشم سبز یک مرداب         
یا که می شویی کنار چشمه ادارک بال و پر ؟         
هر کجا هستی ، بگو با من .         
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.         
آفتابی شو!         
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر.         
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید.         
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.         
روز خاموش است، آرام است.         
از چه دیگر می کنی پروا؟         


کلمات کلیدی: سهراب . سهراب سپهری . اشعار سهراب سپهری . هشت کتاب سهراب سپهری . مرگ رنگ . مجموعه مرگ رنگ . شعر نو . شعر نو با مرغ پنهان