مادر بزرگ!
حنایت رنگ ندارد دیگر.
او که آخرِ قصه قرار بود بیاید
اول قصه رفت!

( رضا کاظمی )

***************

تنهایی،
شاخه‌ی درختی‌ست پشتِ پنجره‌اَم
گاهی لباسِ برگ می‌پوشد
گاهی لباسِ برف
اما، همیشه هست!

************


بوی دلتنگی می دهم!
حتا بهار هم
پیله ی تنهایی م را
به روی پروانه هایش نمی گشاید

*************


پاییز
زنی‌ست زیبا،
با موهای بلند و روبان‌های رنگی
و مردی‌ست تنها،
عابرِ همیشه‌ی خیابانی که
زن از آن گذشته، رفته باشد.

***********


كاش پله‌ برقي‌هاي فرودگاه را برعكس سوار مي‌شدي
به خانه برمي‌گشتيم
در خيابان عاشق مي‌شديم
بعد نوجوان، كودك، نوزاد مي‌شديم
و بعد ...
كاش اصلن به‌دنيا نمي‌آمديم.

**************


زیرِ پنجره‌ی اتاقَ‌م
«مرا ببوس» را می‌خواند
آوازخوانِ کوچه‌های شب.
می‌بوسمَ‌ت
و طرحِ لب‌هایم می‌ماند
روی غبارِ سردِ شیشه!


رضا کاظمی