فروغ فرخزاد
فروغ فرخزاد
شعر ِ سفر
همه شب با دلم کسی می گفت
( سخت آشفته ای ز دیدارش
صبحدم با ستارگان سپید
می رود ،می رود ، نگهدارش )
من به بوی تو رفته از دنیا
بی خبر از فریب فرداها
روی مژگان نازکم می ریخت
چشمهای تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهای تو داغ
گیسویم در تنفس تورها
می شکفتم ز عشق و می گفتم
( هر که دلداده شد به دلدارش
ننشیند به قصد آزارش
برود ، چشم من به دنبالش
برود ، عشق من نگهدارش )
آه ، اکنون تو رفته ای و غروب
سایه می گسترد به سینهٔ راه
نرم نرمک خدای تیرهٔ غم
می نهد پا به معبد نگهم
می نویسد به روی هر دیوار
آیه هایی همه سیاه سیاه
شعر ِ سفر از فروغ فرخزاد
يكروز بلند آفتابي
در آبي بيكران دريا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترا بار تنها
چشمان تو رنگ آب بودند
آن دم كه ترا در آب ديدم
در غربت آن جهان بي شكل
گويي كه ترا بخواب ديدم
از تو تا من سكوت و حيرت
از من تا تو نگاه و ترديد
ما را مي خواند مرغي از دور
مي خواند بباغ سبز خورشيد
در ما تب تند بوسه ميسوخت
ما تشنه خون شور بوديم
در زورق آبهاي لرزان
بازيچه عطر و نور بوديم
مي زد ‚ مي زد درون دريا
از دلهره فرو كشيدن
امواج ‚ امواج نا شكيبا
در طغيان بهم رسيدن
دستانت را دراز كردي
چون جريان هاي بي سرانجام
لبهايت با سلام بوسه
ويران گشتند ...
يك لحظه تمام آسمان را
در هاله اي از بلور ديدم
خود را و ترا و زندگي را
در دايره هاي نور ديدم
گويي كه نسيم داغ دوزخ
پيچيده ميان گيسوانم
چون قطره اي از طلاي سوزان
عشق تو چكيد بر لبانم
آنگاه ز دوردست دريا
امواج بسوي ما خزيدند
بي آنكه مرا بخويش آرند
آرام ترا فرو كشيدند
پنداشتم آن زمان كه عطري
باز از گل خوابها تراويد
يا دست خيال من تنت را
از مرمر آبها تراشيد
پنداشتم آن زمان كه رازيست
در زاري و هايهاي دريا
شايد كه مرا بخويش مي خواند
در غربت خود خداي دريا
/فروغ فرخزاد\
نامي آشنا از دياري آشنا (زندگينامه مستورهي كردستاني)
ماه شرف خانم متخلص به «مستوره» شاعره سنندجي در سال 1220 هـ . ق در سنندج تولد يافته است وي دختر ابوالحسن بيگ، فرزند آقا ناظر كردستاني، ناظر صندوقخانهي واليان كردستان و برادرزاده ميرزا عبدالله رونق، مؤلف تذكره ي حديقه امان اللهي و همسرش خسروخان، والي كردستان بود. خانوادهاش معروف به قادري و پدرش از مقربين ان خاندان و از محترمين مردم كردستان بود. به نوشتهي تاريخ كرد و كردستان خسروخان پدرمستوره را كه دايي او نيز بود به زندان انداخت و مبلغ زيادي از وي به عنوان جريمه گرفت و بعد به عنوان دلجويي و مصالحه دخترش را (مستوره) به زني گرفت او چهار سال پيش از آن، حسن جهان خانم متخلص به واليه، دختر فتحعلي شاه قاجار را به همسري خود درآورده بود.
مستوره به علت استعداد فطري و ذوق سرشار و علاقه و عشق زياد به تحصيل، در عصري كه بيشتر طبقهي مردم از حداقل سواد محروم بودهاند، به فراگرفتن مقدمات اكتفا نكرده و با جد و جهد زياد كوشيده است، معلومات ادبي و ديني خود را تا حد امكان افزايش دهد و بر حسب سعي و پشتكار خود، توفيق حاصل كرده و از هر جهت زني بافضل و كمال شده و خطوط را استادانه مينوشته است. مستوره از زنان خوشنويس، عارف و شاعر بوده است. وي بيشتر به فارسي شعر گفته و اشعارش لطيف و روان و دلنشين است غالباً با همسرش والي كه او هم طبع شعر داشته، به مشاعره و مغازله نشستهاند. ديوان مستوره حدود بيست هزار بيت بوده كه بسياري از آن نابود شده و فقط قسمتي از اشعار وي در حدود دو هزاربيت در سال 1304 هـ . ش به همت شادروان حاج شيخ يحيي معرفت كردستاني (رئيس معارف وقت كردستان) به چاپ رسيده است. مستوره با جمعي از شعراي معاصر خود نيز ارتباط شعري داشته كه از آن جمله يغماي جندقي از شعراي فارسي گو و ملاخضرنالي (شاعر كرد) ميباشد.
***
خسرو خان همسر مستوره مردي عياش بود از همين رو مستوره در اشعارش از بي مهري و بي وفايي او شكوه كرده است. به نوشتهي مجمع الفصحاء مستوره زني نجيب، عفيف، زيبا و داراي خصايل مردانه بود.
***
من آن زنم كه به ملك عفاف صدر گزينم / زخيل پردگيان نيست در زمانه قرنيم
به زير مقنعه من را سري است لايق افسر / ولي افسوس كه دوران نموده زار چنينم
مرا زملك سليمان بسي است ننگ هميدون/ كه هست كشور عفت همه به زير نگينم
***
اشعار او در مدح اهل بيت (ع) بوده و داراي مضامين عرفاني و اجتماعي است و بيشتر به صورت قصيده، قطعه و رباعي است.
***
خسرو خان همسر مستوره در سال 1250 هـ . ق درگذشت و مستوره نيز تا سال 1263 هـ . ق در كردستان ماند و در همين سال بر اثر اختلال اوضاع ترك وطن كرده به همراهي عمويش رونق و پسرعمهاش حسينقلي خان حاوي اردلان به سليمانيهي عراق كه مقر حكمراني بابانيها بود، رفت و سال (1264 هـ . ق) پس از 44 سال زندگي در آن شهر حيات فاني را بدرود گفت.
نغمهٔ روسپی
بده آن قوطی سرخاب مرا تا زنم رنگ به بی رنگی ِ خویش
بده آن روغن ، تا تازه کنم چهره پژمرده ز دلتنگی خویش
بده آن عطر که مشکین سازم گیسوان را و بریزم بر دوش
بده آن جامهٔ تنگم که کسان تنگ گیرند مرا در آغوش
بده آن تور که عریانی را در خَمَش جلوه دو چندان بخشم
هوس انگیزی و آشوبگری به سر و سیـ.. نه و پس.. بخشم
بده آن جام که سرمست شوم به سیه بختی خود خنده زنم :
روی این چهرهٔ ناشاد غمین چهره یی شاد و فریبنده زنم
وای از آن همنفس دیشب من- چه روانکاه و توانفرسا بود
لیک پرسید چو از من ، گفتم : کس ندیدم که چنین زیبا بود !
وان دگر همسر چندین شب پیش او همان بود که بیمارم کرد :
آنچه پرداخت ، اگر صد می شد درد ، زان بیشتر آزارم کرد .
پُر کس بی کسم و زین یاران غمگساری و هواخواهی نیست
لاف دلجویی بسیار زنند لیک جز لحظهٔ کوتاهی نیست
نه مرا همسر و هم بالینی که کشد دست وفا بر سر من
نه مرا کودکی و دلبندی که برد زنگ غم از خاطر من
آه ، این کیست که در می کوبد ؟ همسر امشب من می آید !
وای، ای غم، ز دلم دست بکش کاین زمان شادی او می باید !
لب من - ای لب نیرنگ فروش - بر غمم پرده یی از راز بکش !
تا مرا چند درم بیش دهند خنده کن ، بوسه بزن ، ناز بکش !
** سیمین بهبهانی - نغمهٔ روسپی **
کلمات کلیدی: سیمین خلیلی - معروف به سیمین بهبهانی - - فرزند عباس خلیلی - ازدواج با حسن بهبهانی و منوچهر کوشیار - شعر معروف دوباره می سازمت وطن.نغمهٔ روسپی سیمین بهبهانی