چند قطعه شعر از رهی معیری

نیروی اشک   
     
عزم وداع کرد جوانی به روستای
          در تیره شامی از بر خورشید طلعتی

طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر
          همچون حباب در دل دریای ظلمتی

زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای
          ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی

در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
          ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی

لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت باک
          دریادلان ز موج ندارند دهشتی

برخاست تا برون بنهد پای زآن سرای
          کاو را دگر نبود مجال اقامتی

سرو روان چو عزم جوان استوار دید
          افراخت قامتی که عیان شد قیامتی

بر چهر یار دوخت به حسرت دو چشم خویش
          چون مفلس گرسنه به خوان ضیافتی

با یک نگاه کرد بیان شرح اشتیاق
          بی آنکه از زبان بکشد بار منتی

چون گوهری که غلطد بر صفحه‌ای ز سیم
         غلطان به سیمگون رخ وی اشک حسرتی

زآن قطره سرشک فروماند پای مرد
         یکسر ز دست رفت گرش بود طاقتی

آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست
         گفتی میان آتش و آب است الفتی

این طرفه بین که سیل خروشان در او نداشت
          چندان اثر که قطرهٔ اشک محبتی

***رهی معیری***

شعر، رهایی‌ست/مرثیه های خاک/احمد شاملو

شعر، رهایی‌ست
        
شعر         
رهایی‌ست         
نجات است و آزادی.         
          
تردیدی‌ست         
             که سرانجام         
                            به یقین می‌گراید         
و گلوله‌یی         
            که به انجامِ کار         
شلیک         
می‌شود.         
آهی به رضای خاطر است         
از سرِ آسودگی.         
          
و قاطعیتِ چارپایه است         
به هنگامی که سرانجام         
از زیرِ پا         
        به کنار افتد         
تا بارِ جسم         
زیرِ فشارِ تمامیِ حجمِ خویش         
درهم شکند،         
اگر آزادیِ جان را         
                    این         
                       راهِ آخرین است.         
          
□         
          
مرا پرنده‌یی بدین دیار هدایت نکرده بود:         
من خود از این تیره خاک         
                             رُسته بودم         
چون پونه‌ی خودرویی         
که بی‌دخالتِ جالیزبان         
                          از رطوبتِ جوباره‌یی.         
          
این‌چنین است که کسان         
مرا از آنگونه می‌نگرند         
که نان از دست‌رنجِ ایشان می‌خورم         
و آنچه به گندِ نفسِ خویش آلوده می‌کنم         
هوای کلبه‌ی ایشان است؛         
          
حال آنکه         
          چون ایشان بدین دیار فراز آمدند         
آن         
  که چهره و دروازه بر ایشان گشود         
من بودم!         
          
۱۳۴۸         

گفتی که می بوسم تو را  شعر از سیمین بهبهانی.سیمین خلیلی

گفتی که می بوسم تو را

  

گفتی که می بوسم تورا، گفتم تمنا می کنم

گفتی اگربیند کسی ،گفتم که حاشا می کنم

گفتی زبخت بد اگر ناگه رقیب آید زدر

گفتم که با افسون گری اورا ز سروا می کنم

گفتی که تلخی های می گرنا گوار افتد مرا

گفتم که با نوش لبم آن را گوارا می کنم

گفتی چه می بینی بگو در چشم چون آیینه ام 

گفتم که من خود را در او عریان تماشا میکنم

گفتی که ازبی طاقتی، دل قصه یغما می کند

گفتم که با یغماگران باری مدارا می کنم

گفتی که پیوند تو را با نقد هستی می خرم 

گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم

گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گویم برو

گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

گفتی اگر از پای خود زنجیر عشقت واکنم

گفتم زتو دیوانه تر دانی که پیدا می کنم

سیمین بهبهانی.سیمین خلیلی

سخنان زنده یاد حسین پناهی

سخنان زنده یاد حسین پناهی

*****************************

دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد

خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردها یش شده ایم

حسین پناهی

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

* *

*اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند*

*دیگر گوسفند نمی درند*

*به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند...*

* *

*❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

* *

*می دانی … !؟ به رویت نیاوردم … ! *

* از همان زمانی که جای ” تو ” به ” من ” گفتی : ” شما ” *

*فهمیدم *

*پای ” او ” در میان است …*

* *

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

 


 

**

**اجازه … ! اشک سه حرف ندارد … ، اشک خیلی حرف دارد!!!*

**

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

* *

*می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .*

* عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد *

*بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود … *

*بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . *

*تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. *

*تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود *

*و معنای خداحافـظ، تا فردا بود…!*

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

* *

*این روزها به جای” شرافت” از انسان ها *

* فقط” شر” و ” آفت” می بینی !*

* *

*❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

* *

*راســــــتی،

دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام…!

“حــــال مـــن خـــــــوب اســت” … خــــــوبِ خــــوب*

* *

*❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

 

 

* *

*می‌دونی”بهشت” کجاست ؟ *

*یه فضـای ِ چند وجب در چند وجب ! *

*بین ِ بازوهای ِ کسی که دوسـتش داری…*

* *

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

* *

*وقتی کسی اندازت نیست *

* دست بـه اندازه ی خودت نزن…*

* *

*❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

* *

*این روزها “بــی” در دنیای من غوغا میکند!

بــی‌کس ، بــی‌مار ، بــی‌زار ، بــی‌چاره بــی‌تاب ، بــی‌دار ، بــی‌یار ،

بــی‌دل ، بـی‌ریخت،بــی‌صدا ، بــی‌جان ، بــی‌نوا*

*بــی‌حس ، بــی‌عقل ، بــی‌خبر ، بـی‌نشان ، بــی‌بال ، بــی‌وفا ، بــی‌کلام

،بــی‌جواب ، بــی‌شمار ، بــی‌نفس ، بــی‌هوا ، بــی‌خود،بــی‌داد ، بــی‌روح

، بــی‌هدف ، بــی‌راه ، بــی‌همزبان *

*بــی‌تو بــی‌تو بــی‌تو……*

* *

*❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

* *

*ماندن به پای کسی که دوستش داری *

* قشنگ ترین اسارت زندگی است !*

* *

*❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

* *

*می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما*

* بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند …*

* *

*❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

* *

می دانی

یک وقت هایی باید

روی یک تکه کاغذ بنویسی

تـعطیــل است

و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال ســوت بزنی

در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که

پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویـی

بگذار منتـظـر بمانند !!!*

**

*❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

* *

*مگه اشک چقدر وزن داره…؟ *

*که با جاری شدنش ، اینقدر سبک می شیم…*

* *


کلمات کلیدی: تک سخن.سخنان مشاهیر.سخنان و گفته های مشاهیر ایران و جهان.سخنان پناهی.سخنان زنده یاد حسین پناهی