مجموعه حکایات فارسی ، رساله ی دلگشا ، کلیات عبید زاکانی***

1-    دهقانی در اصفهان به در خانه ی خواجه بهاالدین صاحب دیوان رفت با خواجه سرای گفت برو خواجه را بگوی که خدا بیرون نشسته است با تو کاری دارد. با خواجه بگفت به احضار او اشارت بکرد .چون درامد پرسید که تو خدایی؟ گفت آری.گفت چگونه؟ گفت حال آن که من پیش دهخدا و باغ خدا و خانه خدا بودم. نوّاب تو ده و باغ و خانه از من به ظلم بستدند خدا بماند.

2-    جمعی به دیدن بخیلی رفتند غلام را گفت بیرون رو بگو خواجه مرد. غلام بیامد و گفت . ایشان گفتند ما چندان نشسته ایم که با جنازه ی او همراه باشیم و او را به خاک سپاریم.

3-    نحویی در کشتی بود ملّاح را گفت تو علم نحو آموخته ای؟ گفت نه. ضیعت نصف عمرک. ملّاح برنجید . روز دیگر تندبادی برآمد ، کشتی غرق خواست شود . ملّاح او را گفت تو علم شنا آموخته ای؟ گفت نه. گفت لقد ضیعت کل عمرک.

4-    رنجوری را سرکه ی هفت ساله فرمودند از دوستی بخواست. گفت دارم اما نمی دهم. گفتند چرا؟ گفت اگر من سرکه به کسی دادمی سال اول تمام شده بودی و به هفت سالگی نرسیدی.

5-    روستایی ماده گاوی داشت و ماده خری....خر بمرد . شیر گاو به خر کره می دادند و ایشان را شیر دگر نبود. روستایی روزی گفت خدایا این خر کره را مرگی بده تا عیال من شیر گاو بخورند. روز دیگر در پای گاو رفت. گاو را دید افتاده و مرده، مردک را دود از سر بدر رفت گفت خدایا تو گاو از خر نمی شناسی؟

6-    یکی در باغ خود رفت دزدی را پشتواره ای پیاز دربسته دید. گفت در این باغ چه کار داری ؟ گفت بر راه می رفتم ناگاه باد مرا در این باغ انداخت. گفت چرا پیاز برکندی؟ گفت مرا باد می ربود دست در بُنه پیاز زدم از زمین بر آمد. گفت مسلّم/ که (چه کسی) گرد کرد و در پشتواره بست؟ گفت والله من نیز در این فکرم.

7-    شخصی دی خانه ی یکی رفت خواست که نماز گذارد . از خداوند خانه پرسید که قبله چون است؟ گفت هنوز من دو سال است که در این خانه ام از کجا دانم که قبله چون است؟

8-    قزوینیی انگشتری در خانه گم کرد و در کوچه می جست. گفتند کجا گم کردی؟ گفت در خانه. گفتند پس چرا در کوچه می جویی؟ گفت خانه تاریک است.

9-    درویشی در مسجد گیوه در پای نماز می گزارد. دزدی طمع در گیوه کرده بود.گفت ای شیخ با گیوه نماز نباشد. گفت اگر نماز نباشد گیوه باشد.

10-    را دندان درد می کرد پیش جراح رفت تا برکند.جراح گفت دو آقچه بده تا برکنم. گفت من یک آقچه بیش نمی دهم. چون مضطّر شد ناچار دو آقچه بداد و سر پیش داشتو دندانی که درست نمود بدان نمود. جراح برکند. قزوینی گفت سهو کردم . آن دندان که درد می کرد بدو نمود.جراح آن نیز برکند. قزوینیی جراح را گفت : می خواستی صرفه از من ببری و دو آقچه از من بستانی. من از تو زیرک تر بودم تو را به بازی خریدم.و کفایت خود چنان کردم که یک دندانم به یک آقچه برآمد.

11-   شخصی دعوی نبوت کرد ، او را پیش خلیفه بردند . خلیفه از او پرسید که چه معجز داری؟ گفت معجز من آن است که این زمان هز چه در دل شما می گذرد مرا معلوم است . گفت در دل ما چه می گذرد ؟ گفت در دل شما می گذرد که من دروغ می گویم.

12-  خواجه شمس الدین صاحب دیوان، پهلوان عوض را گفت چون باشد که هزار دینار به تو بخشم؟ گفت خواجه اگر عقلی داشته باشی چنین کند.

↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕↕

***دوستان. این شش بخشی که از حکایات فارسی و ترجمه ی عربی گذاشتم چکیده ای از صد پند عبید زاکانی شاعر قرن هشتم می باشد.برای بهره بردن بیشتر از آثار و مطالب ایشان به کلیات عبید زاکانی ، به اهتمام محمد جعفر محجوب ، زیر نظر احسان یار شاطر ، چاپ قدیمی 1999 مراجعه فرمایید