و اما چند حکایت از حکایات فارسی عبید زاکانی

 

استر طلخک را بدزدیدند. یکی میگفت گناه تو است که از پاس آن اهتمام ورزیدی.دیگری گفت گناه مهتر است که دَرِ طویله باز گذاشته است . گفت در این صورت دزد را گناه نباشد.

 

خراسانی را اسبی لاغر بود . گفتند چرا این را جو نمی دهی؟ گفت هر شب ده من جو می خورد. گفتند پس چرا اینچنین لاغر است؟ گفت یک ماهه جوش در نزد من به قرض است.

 

وقتی فردی  را بگرفتند به تهمت آن که شراب خورده است . از دهن او بوی شراب نیافتند. گفتند قی کن. گفت: آن گاه طعام شبانه را که ضمانت می کند؟

 

شخصی تیری به مرغی انداخت خطا کرد. رفیقش گفت احسنت. تیرانداز براشفت که به من ریشخند می زنی؟ گفت نه .می گویم احسنت اما به مرغ!

 

کفش طلخک را از مسجد دزدیده بودند و به دهلیز کلیسا انداخته. طلخک گفت سبحان الله ! من خودم مسلمانم و کفشم ترساییست!

 

دو مغنی بر سر آهنگی با هم نزاع می کردند. هر یک به دیگری می گفت که به من گوش ده.صاحب خانه از نزاع ایشان به ستوه آمد . گفت ای خواجگان هر دو گوش به من دهید.

 

شخصی خانه ای را به کرایه گرفته بود . چوب های سقفش بسیار صدا می کرد . به خداوند خانه ، از بهر مرمت آن سخن بگشاد.پاسخ بداد چو های سقف ذکر خداوند می کنند. گفت نیک است  اما می ترسم این ذکر منجر به سجده گردد!

 

واعظی بر منبر می گفت : هرگاه بنده ای مست میرد ، مست دفن شود و مست سر از گور بر می آورد. خراسانیی در پای منبر بود گفت: به خدا آن شرابی است که یک شیشه ی آن به صد دینار می ارزد!

 

واعظی بر منبر می گفت که هر که نام آدم و حوا نوشته در خانه آویزد، شیطان بدان خانه در نیاید . طلخک از پای منبر برخاست و گفت مولانا، شیطان در بهشت در جوار خدا به نزد ایشان رفت و بفریفت . چگونه می شود که در خانه ی ما ، از اسم ایشان بپرهیزد!؟

 

شیطان را پرسیدند کدام طایفه را بیشتر دوست داری؟ گفت دلالان را! گفتند چرا؟ گفت از بهر آن که من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم . ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند.

 

قزوینی پیش طبیب رفت و گفت موی ریشم درد می کند! طبیب گفت : چه خورده ای؟ گفت نان و یخ! گفت برو بمیر که نه دردت به درد آدمی می ماند و نه خوراکت!


از  حکایات فارسی ،کلیان عبید زاکانی، به اهتمام محمد جعفر محجوب ، زیر نظر احسان یار شاطر، نیویورک سال1999