***حکایت از گلستان سعدی***

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی     و دیگر بزور بازو نان خوردی. باری این توانگر گفت درویش را که چرا خذمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی. گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهایی بابی که خردمندان گفته‌اند: نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرین به خدمت بستن.

بدست آهک تفته کردن  خمیر         به از دست بر  سینه  پیش  امیر
عمر گرانمایه در این صرف شد         تا چه خورم صیف[1] و چه پوشم شتا[2]

ای شکم حیره بتایی[3] بساز         تا نکنی  پشت به  خدمت  دوتا

[1]- تابستان

[2]- زمستان
[3]- به نانی